باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی

باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی
باز ای سپیده ئ شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه ئ خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من ، چرا
باز امشب از دریچه ئ زندان نیامدی
با ما سرِ چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
مگذار که قند من به یغما برد مگس
طوطی من که در شکرستان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
دیوان حافظی و دیوانه ئ تو من
اما پری به دیدن دیوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چو زورق شکسته ای
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
عیش دل شکسته عزا می کنی چرا
عیدم توئی که من به تو قربان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

شهریار

وقتی گفتم دوستت می‌دارم

وقتی گفتم دوستت می‌دارم
می‌دانستم که الفبایی تازه را اختراع می‌کنم
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمی‌داند
شعر می‌خوانم
در سالنی متروک
و شرابم را در جام کسانی می‌ریزم
که یارای نوشیدنشان نیست

نزار قبانی

ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم

ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم
گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم

پیش ما یاقوت یاقوتست و گوهر گوهر است
دأب ما اینست یعنی قدر گوهر نشکنیم

هر متاعی را در این بازار نرخی بسته‌اند
قند اگر بسیار شد ما نرخ شکر نشکنیم

عیب پوشان هنر بینیم ما طاووس را
پای پوشانیم اما هرگزش پر نشکنیم

ما درخت افکن نه‌ایم آنها گروهی دیگرند
با وجود سد تبر ، یک شاخ بی بر نشکنیم

به که وحشی را در این سودا نیازاریم دل
بیش از اینش در جراحت نوک نشتر نشکنیم

وحشی بافقی

مهرگان نو

بگشاییم کفتران را بال
بفروزیم شعله بر سر ِ کوه
بسراییم شادمانه سرود
وین چنین با هزارگونه شکوه
مهرگان را به پیشباز رویم
رقص خوش پیچ و تاب پرچم ها
زیر پرواز کفتران سپید
شادی آرمیده گام سپهر
خنده ی نو شکفته ی خورشید
مهرگان را درون می گویند
گرم هر کار ، مست هر پندار
همره هر پیام ، هر سوگند
در دل هر نگاه ، هر آواز
توی هر بوسه ، روی هر لبخند
بسراییم
مهرگان خوش باد

هوشنگ ابتهاج