ناخورده شراب

ناخـورده شـراب می خـروشیم   
بـنـگـر چـه کـنـیـم ؟ اگـر بـنـوشـیـم

از بــی خــبــری خـبــر نـداریـم   
پـس بـیهده ما چـه می خروشیم ؟

تــا چــنـد پــزیـم دیـگ ســودا ؟   
کـز خـامـی خـویشـتـن بـجـوشـیم

دل مرده ، بـرون کـشـیم خـرقـه   
وز مــاتــم دل پـــلــاس پــوشــیــم

این زهد مزوری کـه مـا راسـت   
کس می نخرد ، چه می فروشیم ؟
 
با آنکه به ما نمی شود راست   
ایـن کــار ، ولـیـک هـم بــکـوشــیـم

بـاشـد کـه ز جـام وصـل جـانان   
یـک جـرعـه بـه کـام دل بـنـوشـیم

شب خوش بـودیم بـی عراقی   
امــــــروز در آرزوی دوشـــــــیــــــم

فخرالدین عراقی

بیا ای یار ، دستم گیر

به دست غم گرفتارم ، بیا ای یار ، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم ، مرا مگذار ، دستم گیر

یکی دل داشتم پر خون ، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون ، بیا ای یار ، دستم گیر

ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار ، دستم گیر

کنون در حال من بنگر ، که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر ، درین تیمار دستم گیر

به جان آمد دلم ای جان ، ز دست هجر بی‌پایان
ندارم طاقت هجران به جان ، زنهار ، دستم گیر

همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو ، از آنم زار ، دستم گیر

چو کردی حلقه در گوشم ، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم ، ز من یاد آر ، دستم گیر

شنیدی آه و فریادم ، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم ، مرا بردار ، دستم گیر

نیابم در جهان یاری ، نبینم غیر غم‌خواری
ندارم هیچ دلداری ، تویی دلدار ، دستم گیر

عراقی ، چون نه‌ای خرم ، گرفتاری به دست غم
فغان کن بر درش هر دم ، که ای غمخوار ، دستم گیر

فخرالدین عراقی

جان من

جان من ، از جان گذشتن کار مشتاقان بود
لیک چون جانم تویی بر من نه این آسان بود

جان من ، جانا تویی من نگذرم از جان خویش
گرچه اول شرط ، اندر عشق ترک جان بود

ز اشتیاق تو جانم به لب رسید ، کجایی ؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی ؟

نگفتی ام که بیایم ، چو جان تو به لب آید ؟
ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی ؟

منم کنون و یکی جان ، بیا که بر تو فشانم
جدا مشو ز من این دم ، که نیست وقت جدایی

گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی
مرا چه‌ای ؟ و ندانم که با کس دگر آیی ؟

کجا نشان تو جویم ؟ که در جهانت نیابم
چگونه روی تو بینم ؟ که در زمانه نپایی

چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من
دلم ز غم برهانی ، مرا ز غم برهایی

مرا ز لطف خود ، ای دوست ، ناامید مگردان
کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی

فتاده‌ام چو «عراقی» همیشه بر در وصلت
بود که این در بسته به لطف خود بگشایی ؟

فخرالدین عراقی

تا کی کشم جفای تو ؟ این نیز بگذرد

تا کی کشم جفای تو ؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو ، این نیز بگذرد

عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش کز جفای تو ، این نیز بگذرد

آیی و بگذری به من و باز ننگری
ای جان من فدای تو ، این نیز بگذرد

هر کس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو ، این نیز بگذرد

ای دوست ، تو مرا همه دشنام می‌دهی
من می‌کنم دعای تو ، این نیز بگذرد

آیم به درگهت ، نگذاری که بگذرم
پیرامن سرای تو ، این نیز بگذرد

آمدم دلم به کوی تو ، نومید بازگشت
نشنید مرحبای تو ، این نیز بگذرد

بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شده است رای تو ، این نیز بگذرد

تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو ؟
بگذشت چون جفای تو ، این نیز بگذرد

فخرالدین عراقی

کردم گذری به میکده دوش

کردم گذری به میکده دوش
سبحه به کف و سجاده بر دوش

پیری به در آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق ، مفروش

تسبیح بده ، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش

در صومعه بیهده چه باشی ؟
در میکده رو ، شراب می‌نوش

گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش

ور بینی عکس روش در جام
بی‌باده شوی خراب و مدهوش

خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش

چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش

گر ساقی عشق‌از خم درد
دردی دهدت ، مخواه سر جوش

تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر تو را دهد بکن نوش

چون راست نمی‌شود ، عراقی
این کار به گفت و گوی ، خاموش

فخرالدین عراقی

تو دلدار من باشی

نگارا ، وقت آن آمد ، که یکدم ز آن من باشی
دلم بی‌تو به جان آمد ، بیا تا جان من باشی

دلم آنگاه خوش گردد که
تو دلدار من باشی
 مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی


به غم زان شاد می‌گردم که تو غم خوار من گردی
از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

بسا خون جگر جانا ، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی

منم دایم تو را خواهان ، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟

همه زان خودی جانا ، از آن با کس نپردازی
چه باشد ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی ؟

اگر تو آن من باشی ، ازین و آن نیندیشم
ز کفر آخر چرا ترسم ، چو تو ایمان من باشی ؟

ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم
بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی

فلک پیشم زمین بوسد ، چو من خاک درت بوسم
ملک پیشم کمر بندد ، چو تو سلطان من باشی

عراقی ، بس عجب نبود که اندر من بود حیران
چو خود را بنگری در من ، تو هم حیران من باشی

فخرالدین عراقی

فرزانه ی جهان

با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد ؟
با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد ؟

در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد ؟ ویرانه‌ای چه سنجد ؟
 
با عاشقان شیدا ، سلطان کجا برآید ؟
در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد ؟

در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد ؟
در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد ؟

از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد ؟

چون عشق در دل آمد ، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد ؟

گرچه عراقی ، از عشق ، فرزانه‌ی جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد ؟

فخرالدین عراقی

در کوی خرابات

در کوی خرابات ، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است

اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است ؟

تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است

خواهی که درون حرم عشق خرامی ؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است

از میکده‌ها نالهٔ دلسوز برآمد
در زمزمهٔ عشق ندانم که چه ساز است ؟

چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه ، دیدم که فراز است

آواز ز میخانه برآمد که : عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است

فخرالدین عراقی

معشوقه و عشق عاشقان

معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است
رو هم نفسی جو ، که جهان یک نفس است

با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفس است

فخرالدین عراقی

ناخورده شراب می‌خروشیم

ناخورده شراب می‌خروشیم

خود تا چه کنیم ؟ اگر بنوشیم


آنگاه شنو خروش مستان

این لحظه هنوز ما خموشیم


کو تابش می که پخته گردیم ؟

از خامی خویش چند جوشیم ؟


چون می نخرند زهد و تقوی

پس بیهده ما چه می‌فروشیم ؟


از جام طرب‌فزای ساقی

یاران همه مست و ما به هوشیم


گر غمزهٔ مست او ببینیم

هیهات که باز چون خروشیم ؟


هر چند بدو رسید نتوان

لیکن چه کنیم؟ هم بکوشیم


شب خوش بودیم بی‌عراقی

امروز در آرزوی دوشیم


فخرالدین عراقی

غم عشق

هر چند که دل را غم عشق آیین است
چشم است که آفت دل مسکین است

من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم ؟ که چشم صورت بین است

فخرالدین عراقی

ای دوست بیا

ای دوست بیا ، که بی تو آرامم نیست
در بزم طرب بی‌تو می و جامم نیست

کام دل و آرزوی من دیدن توست
جز دیدن روی تو دگر کامم نیست

فخرالدین عراقی

آخر چه جمال است این ؟

ای حسن تو بی‌پایان ، آخر چه جمال است این ؟

در وصف توام حیران ، آخر چه کمال است این ؟


رویت چو شود پیدا ، ابدال شود شیدا

ای حسن رخت زیبا ، آخر چه جمال است این ؟


حسنت چو برون تازد ، عالم سپر اندازد

هستی همه در بازد ، آخر چه جلال است این ؟


عشقت سپه انگیزد ، خون دل ما ریزد

زین قطره چه برخیزد ؟ آخر چه قتال است این ؟


در دل چو کنی منزل ، هم جان ببری هم دل

از تو چه مرا حاصل ؟ آخر چه وصال است این ؟


وصلت بتر از هجران ، درد تو مرا درمان

منع تو به از احسان ، آخر چه نوال است این ؟


میدان دل ما تنگ ، قدر تو فراخ آهنگ

ای با دو جهان در جنگ ، آخر چه محال است این ؟


از عکس رخ روشن ، آیینه کنی گلشن

ای مردم چشم من ، آخر چه مثال است این ؟


عقل ار همه بنگارد ، نقشت به خیال آرد

کی تاب رخت دارد ؟ آخر چه خیال است این ؟


جان ار چه بسی کوشد ، وز عشق تو بخروشد

کی جام لبت نوشد ؟ آخر چه محال است این ؟


زلف تو کمند افکند ، و افکند دلم در بند

در سلسله شد پابند ، آخر چه عقال است این ؟


آن دل ، که به کوی تو ، می‌بود به بوی تو

خون گشت ز خوی تو ، آخر چه خصال است این ؟


با جان من مسکین ، چه ناز کنی چندین ؟

حال دل من می‌بین ، آخر چه دلال است این ؟


فخرالدین عراقی

که نتوان دانست


این دورهٔ سالوس ، که نتوان دانست
می‌باش به ناموس ، که نتوان دانست

خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن
پای همه می‌بوس ، که نتوان دانست

فخرالدین عراقی

دلی یا دلبری

دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی دانم
همه هستی تویی فی الجمله این وآن نمی دانم

به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی بینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی دانم

یکی دل داشتم پر خون ، شد آنهم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون ، در این دوران نمی دانم

دلم سرگشته می دارد سر زلف پریشا نت
چه می خواهد ازین مسکین سرگردان نمی دانم

اگر مقصود تو جان است رخ بنماو جان بستان
اگر مقصد دگر داری من این وآن نمی دانم

نمی یابم ترا در دل ، نه درعالم نه در گیتی
کجا جویم ترا آخر من حیران نمی دانم

فخرالدین عراقی

سرمایه این درویش

عشق تو ، که سرمایهٔ این درویش است
ز اندازهٔ هر هوس‌پرستی بیش است

شوری است ، که از ازل مرا در سر بود
کاری است ، که تا ابد مرا در پیش است

فخرالدین عراقی

باقی همه اوست

در دور شراب و جام و ساقی همه اوست
در پرده مخالف و عراقی همه اوست

گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد

نامی است بدین و آن و باقی همه اوست

فخرالدین عراقی

دل که دایم عشق می‌ورزید رفت

دل که دایم عشق می‌ورزید رفت
گفتمش جانا مرو ، نشنید رفت

هر کجا بوی دلارامی شنید
یا رخ خوب نگاری دید رفت

هرکجا شکرلبی دشنام داد
یا نگاری زیر لب خندید رفت

در سر زلف بتان شد عاقبت
در کنار مهوشی غلتید رفت

دل چو آرام دل خود بازیافت
یک نفس با من نیارامید رفت

چون لب و دندان دلدارم بدید
در سر آن لعل و مروارید رفت

دل ز جان و تن کنون دل برگرفت
از بد و نیک جهان ببرید رفت

عشق می‌ورزید دایم ، لاجرم
در سر چیزی که می ‌ورزید رفت

باز کی یابم دل گمگشته را؟
دل که در زلف بتان پیچید رفت

بر سر جان و جهان چندین ملرز
آنکه شایستی بدو لرزید رفت

ای عراقی ، چند زین فریاد و سوز ؟
دلبرت یاری دگر بگزید رفت

فخر الدین عراقی

شبت خوش باد من رفتم

کجایی ای زجان خوشتر ؟ شبت خوش باد من رفتم
بیا در من خوشی بنگر ، شبت خوش باد من رفتم

نگارا بر سر کویت دلم را هیچ گر بینی
ز من دلخسته یاد آور ، شبت خوش باد من رفتم

زمن چون مهر بگسستی ، خوشی در خانه بنشستی
مرا بگذاشتی بر در ، شبت خوش باد من رفتم

تو با عیش و طرب خوش باش ، من با ناله و زاری
مرا کان نیست این بهتر ، شبت خوش باد من رفتم

مرا چون روزگار بد ، ز وصل تو جدا افکند
بماندم عاجز و مضطر ، شبت خوش باد من رفتم

بماندم واله و حیران ، میان خاک و خون غلتان
دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم

منم امروز بیچاره ، ز خان و مانم آواره
نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم

مرا گویی که ای عاشق ، نه ای وصل مرا لایق
تورا چون نیستم در خور ، شبت خوش باد من رفتم

همی گفتم که ناگاهی بمیرم در غم عشقت
نکردی گفت من باور ، شبت خوش باد من رفتم

عراقی می سپارد جان و می گوید ز درد دل
کجایی ای ز جان خوشتر ؟ شبت خوش باد من رفتم

فخرالدین عراقی