زمان شکست

زمان شکست
و ذهن من تکه تکه شد
دُرناها تکه‌های مرا به منقار گرفتند
از فراز اقیانوس گذشتند
آن سوی آب‌ها
در شهری که موهای تو
باد را پریشان می‌کند
تکه‌های دلم را
کف دست‌های تو یافتم
خدای من
دستت بریده بود و من
قطره قطره
بر زمین می‌چکیدم

عباس معروفی

از دلتنگیت کجا فرار کنم ؟

از دلتنگیت کجا فرار کنم ؟
معمار هیجان
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟
کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟
کجا بخوابم که صدای نفس‌هات بیاید ؟
کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم ؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی ؟
کجایی ؟
کجایی که هیچ چیزی قشنگ‌تر از تماشای تو نیست ؟
کجا بمیرم
که با بوسه‌های تو چشم باز کنم ؟
نارنجی وحشی
کجایی ؟

عباس معروفی

وقتی هستی در دلم قیامتی ست

وقتی هستی
در دلم قیامتی ست
و تمامی ابنای بشر
به تماشای تو برمی خیزند
قامتی که زمین را
از ساق های گندمی
تا شانه آسمانی ات
بالا می برد
آمدنت همیشه
قیامتی ست

بلند بالا
ای تیک تاک نبض
ای لنگر بودن
بودن چه بیهوده ست
اگر قیامتی نباشد
و من بار دیگر
تو را نبوسم
ننوشم
نبینم

چه بیهوده ست اگر قیامتی نباشد
تا در سکوت
دست های تو را بگیرم
و به ابدیت نگاهت
لبخند بزنم

عباس معروفی

شعر چکیده‌ی ناب تمام زنان جهان است

شعر چکیده‌ی ناب تمام زنان جهان است
که در تو
زندگی می‌کند
شعر ارابه‌های مست خورشید است
که با جست و خیزهای عاشقی
از نفس نمی‌افتد

نارنجی
شعر یعنی ناز و کرشمه‌ی کلمات
وقتی تو راه می‌روی
شعر یعنی شهد شراب
وقتی که حرف می‌زنی
شعر یعنی لبخند تو
وقتی نگاهت به من می‌افتد

شعر که حجاب ندارد
آرایه نمی‌بندد
شعر که لباس نمی‌پوشد
همیشه می‌خندد
در چشم‌های تو
اوج می‌گیرد
در نگاه من
سرریز می‌کند
قسم به قلم
و آنچه می‌تراود از آن

عباس معروفی

وای چه روزهای خوبی ست

وای چه روزهای خوبی ست
که تو می‌آیی
و من لابلای مسافران تشنه
دنبال تو می‌گردم

می‌دانی ؟
مسافران جهان
همیشه تشنه‌اند
مسافران همه آب می‌خواهند
و من تو را

چرا از بین این همه مسافر
یکیش تو نیستی ؟
چی پوشیده‌ای که نشناسم ؟
چرا چهره‌ی آدم‌های دنیا
غریب شده برای من ؟

چرا از بین اینهمه آدم
تو
فقط تو
نمی‌خندی
چرا انتظارم تمام نمی‌شود ؟
چرا تمام نمی‌شوم ؟
کی می‌آیی ؟

می‌دانی چی ؟
اصلاً نیا
همین که به دنیا آمده‌ای
برای من کافی ست
فقط باش

عباس معروفی

هیچ چیزی از تو نمی‌خواستم

هیچ چیزی از تو نمی‌خواستم
عشق من
فقط می‌خواستم
در امتداد نسیم
گذشته‌ را به انبوه گیسوانت ببافم
تار به تار
گره بزنم به اسطوره‌های نارنجی
که هنگام راه رفتن
ستاره‌های واژگانم
برایت راه شیری بسازند
می‌خواستم سر هر پیچ
یک شعر بکارم
بزنی به موهات
که وقتی برابر آینه می‌ایستی
هیچ چیزی
جز دست‌های من
بر سینه‌ات دل دل نکند
می‌خواستم تمام راه با تو باشم
نفس بزنم
برایت بجنگم
بخاطرت زخمی شوم
و مغرور پای تو بایستم
بر ستون یادبود شهر

عباس معروفی

تو لیلی نیستی

تو لیلی نیستی
من اما
مجنون حرف هات می شوم
دیوانه ی دست هات
مبهوت خنده هات
گل قشنگم
شیرین نیستی
ولی من
صخره های شب را
آنقدر می تراشم
تا خورشیدم طلوع کند
و تو
در آغوشم بخندی

عباس معروفی

شعرهای من چشم دارند

شعرهای من چشم دارند
حتی چشم های شعرم را
که می بندم
تو بر کلماتم راه می افتی
و می رقصی
خواب هم که باشم
صدای تق تق کفش هات
در سرسرای خوابم می پیچد
کور که نیستم
گل قشنگم
آمدنت را تماشا می کنم
و این لبخند برای توست

عباس معروفی

برای ستایش تو

مگر نمی‌گویند که هر آدمی
یک بار عاشق می‌شود ؟
پس چرا هر صبح که چشم‌هات را باز می‌کنی
دل می‌بازم باز ؟
چرا هربار که از کنارم می‌گذری
نفست می‌کشم باز ؟
چرا هربار که می‌خندی
در آغوشت در به در می‌شوم باز ؟
چرا هر بار که تنت را کشف می‌کنم
تکه‌های لباسم بال درمی‌آورند باز ؟
گل قشنگم
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دست‌های بی‌قرار
به خدا می‌رسانمت

عباس معروفی

شادی داشتنت

شادی داشتنت
شادی بغل کردن سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس

تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده ، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم

عباس معروفی

سرو روان من

بودنت
زندگی را معنا می کند
لازم نیست کاری انجام دهی
سرو روان من
همین که راه می روی ساز می زنی
می گویی می شنوی می خندی
همین که دگمه هام را باز می کنی می بندی
یعنی همه چیز
لازم نیست بر عاشقی کردنت خیال ببافی
همین شرمی که با خنده ات می خیزد
پولک هایی که از چشم هات می ریزد
همین که دستت
توی دستم عرق می کند
همین شیرین زبانی هات
همین که بوی قورمه سبزی نمی دهی
یعنی همه چیز
گفته بودم ؟
گفته بودم همین که نگاه نارنجی ات
به زندگی ام می تابد
یعنی همه چیز ؟

عباس معروفی

گرفتار چشم‌های تو

نه زمین‌شناسم
نه آسمان‌پرداز
گرفتارم
گرفتار چشم‌های تو
یک نگاه به زمین
یک نگاه به زمان
زندگی من از همین گرفتاری شروع می‌شود
سبز آبی کبود من
چشم‌های تو
معنای تمام جمله‌های ناتمامی ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظه‌ی دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند
کاش می‌توانستم ای کاش
خودم را
در چشم‌های تو
حلق‌آویز کنم

عباس معروفی

در آیه های من

در آیه های من
چشم های زیبای تو
ناپیداست
در آیه های من
پیچ و تاب اندامت ناپیداست
در آیه های من
صدای مهربانت
با پرنده ها به تابستان کوچ کرده
و برف
این برف و این آسمان شگرف
روی خاطره های تو را
سفید می کنند

عباس معروفی

نام تو را

هر حرف نام تو را
با عطر گلی می آمیزم
هر خواب گندمزاری را
با نسیم نگاهم
بر تنت می نوازم
هر آوای پرنده ای را
از موهای تو می گذرانم
هر شراب نابی را
با مستی لبهای تو
مزه مزه می کنم
صدای تو
باد را برمی گرداند
گل قشنگم
برمی گردم
پیش از آن که تو را بشناسم برمی گردم
و در ابتدا و انتهای ذهنت ورق می خورم
می خواهی قبل و بعد ذهنت را ببوسم ؟

عباس معروفی

انتظار

امروز خودم را
آراسته ام
گفتی که ظهر می آیی
و من یادم رفت بپرسم
به افق تو یا من ؟
و تو یادت رفت بگویی
فردا یا روزی دیگر ؟
چه فرقی می کند ؟
خودم را آراسته ام
عطر زده و منتظر
با لباسی که خودت تنم کرده ای

عباس معروفی

پیش از آنکه به خواب بروم

پیش از آنکه به خواب بروم
همین جا کنارم نشسته بودی
گفتی : اگر خوابت برد
و از دلتنگیت مردم چی ؟
اگر بیدار شدی
در انتظار بوسه ات
مرده بودم چی ؟
می شود خیالم را
گوشه ی خوابت گره بزنم ؟

نگاهت می کردم که خوابم برد
حالا در خواب من
نیستی
مرا گذاشته و رفته ای
امکان نداشت مرا در تنهایی ام
جا بگذاری
امکان نداشت خانه را جهنم کنی
اتفاق ناگواری افتاده است
تا می آیم فکر کنم
چی از من ساخته و با من چه کرده ای
باورم نمی شود
با این کلمات
زبانم می سوزد
امکان ندارد اینهمه وقت
از من بی خبر باشی

عشق من
می دانم اگر بیدار شوم
و چیزهایی که دیده ام
برات تعریف کنم
شاخ در می آوری
از خنده روده بُر می شوی
می گویی : من ؟
عجب خواب هایی می بینی
دیگر چی دیدی ؟
تعریف کن بخندیم آقای من

این خواب چقدر کش می آید
بگذار این کابوس را بگذرانم
بگذار بیدار شوم
همه را برات تعریف می کنم
این خواب هم مثل سربازی تمام می شود
گل قشنگم
اگر در جنگ کشته نشوم
اگر زنده بمانم
چشم هام را باز می کنم
می بینم کنارم نشسته ای
خم شده بر صورتم
من در انتظار یک لبخند
تو در انتظار یک بوسه
مگر نمی شود ؟

عباس معروفی

همه ی نام ها تویی

وقتی نیستی
در شهرها در خیابانها
دنبالت می گردم
گل قشنگم
و هر تکه ات را در زنی می یابم

همه ی نام ها تویی
همه ی چهره ها تویی
تمام صداها از توست
دیروز چشم هایت را
در قطاری دیدم
که نگاهم کرد و گذشت

امروز حوله بر تن
در راهرو ایستاده بودی
با موهای خیس و همان خنده ها
فردا لب هات را پیدا می کنم
شاید هم دست هات
مثل تکه های پازل

هر روز بخشی از تو رو می شود
گونه ای ، رنگی ، رویی
دستی ، لبخندی ، مویی
نگاهی
گاهی عطر تنت
می پیچد در سرم
دلم می ریزد

در هر کس نشانه ای داری
همه را نمی توانم در یکی جمع کنم
همه را یکجا می خواهم
اصلاً
تو را می خواهم

عباس معروفی

اولین و آخرین بوسه

اولین و آخرین
بوسه ی عاشقانه را
از لب های تو گرفتم
همه ی عمر به دیگران هدیه دادم
اولین هدیه ی خدا را
از چشم های تو گرفتم
این لباسها
این کفش ها
این عطرهای رنگ وارنگ
این شال این کلاه
این ساعت شنی
این جغدهای قشنگ را
از تو گرفتم
عشق را هزار بار دیده و شنیده ام
عشق را هزار بار خوانده و نوشته ام
اما نخستین بار
درس ها و دست های عشق را
از تو گرفتم
لذت و شادی و خوشبختی
در واژه ها می رقصد
من این لحظه های ناب را
من آغوش و مستی شراب را
از تو گرفتم
تبعید و غربت و تنهایی
نمی دانستم جایم کجاست
چی بنویسم کجا بخوانم
رفیقی که مرا دریابد ، کو ؟
گل قشنگم
رفیق بزرگوار من
ماندن در خانه ی ادبیات را
از تو گرفتم
درد و رنج زندگی
همه کاه بود
دلتنگی ات کوه
کوهی که بر خانه ام فرو نشست
من این زنده به گوری را
از تو گرفتم ؟

عباس معروفی

تو به دست های من فکر کن

تو به دست‌های من فکر کن
من به تنت
هرجا که باشم
دست‌هام گُر می‌گیرد
شعله‌ور می‌شود

تو به چشم‌های من فکر کن
من به راه رفتنت
هرجای این دنیا باشی
می‌آیی
نارنجی من
سراسیمه و خندان می‌آیی

تو به خورشید فکر کن
من به ماه
زمانی می‌رسد که هر دو در یک آسمان ایستاده‌اند
روبروی هم

به شبی فکر کن
که نه ماه دارد ، نه خورشید
تو را دارد

عباس معروفی

سرنوشت

تو که دست هات
توفان را مهار می کند
چرا دلم
بیقرارتر می شود هر دم ؟
تو که نگاهت
به امواج سهمناک دهنه می زند
چرا تشنه تر می شوم هر روز ؟
چرا می روی
که در تاریکی خانه گم شوم ؟
بانوی پاییزان
اگر هرشب
موهات را نفس نمی کشیدم
که نمی فهمیدم
خدا عاشق نگاه مست توست
دیدی با من چه کردی ؟
دیدی سرنوشتم عوض شد ؟
حالا بیا سرنوشت تو را هم
عوض کنم

عباس معروفی