نمیدانم چرا
هر وقت میروی سفر
زندگی من
خیلی دلتنگ می شوم
مثل لحظهای
که گفتی برام سیب بخر
جای من
در آغوش تو
امنترمیشود
با هرنگاهی
لبخندی
حرفی
شهر به شهر تنم
فتح شده
با کلمات توست
حالا
زندگیام را
قد وقوارهی تو
میبرم ومیدوزم
خواب بهانه است
که باشی
در بستری
که تو رانفس میکشد
میدرخشی
لای ملافهها
پیدات نمیکنم
با دستهام
با چشمهام
هر بار
تو را کشف میکنم
عباس معروفی
عاشقانههای ناب را
برای کسی میسرایند
که شعلهی امید
در چراغ انتظار
پِت پِت کند
و فانوس راه
خاموش و آویخته باشد
به دیوار
من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من
شعر بلد نیستم
وقتی آمدی
با چشمهام میگویم
عاشقانههای ناب را
برای آدمی میخوانند
تا از رنگ کلمات
خود را بیاراید
و زیباترین لباسهاش را
برای معشوق به تن کند
من اما
لباسی به تنت نمیگذارم
عاشقانههای ناب را
برای زنی میگویند
که با عطر کلمات
شبی
دلآرام شود
من اما
قرار ندارم
شبی آرام برای تو بسازم
عباس معروفی
ببین
تو جاودانه شدی
این قلب برای تو می تپد
این دست ها تنت را
به حافظه ی جانش سپرده
این نگاه رد آمدنت را
از ته خیابان می گیرد هر روز
این قلم برای تو
می چرخد هنوز
در دلم شاعری
همچو شمع شعله می کشد
پروانه ی نارنجی من
هر قطره که می چکم
یک شعر به دامنت می افتد
بزن به موهات
و راه بیفت
می خواهم آمدنت را
قاب کنم
عباس معروفی
داشتم نگاهت می کردم
نگاهت می کردم
گفتم : وای چه زیبا شده ای بانوی من
دستم را گرفتی
خدا گفت : چه لحظهی باشکوهی
شماها عشقبازی کنید, من هم خدا می شوم و
خلقت جهان را شروع کرد
سه روزش صرف اندام تو شد
سه روزش خرج دست های من
روز هفتم صدای تو را جوری درآورد که تا ابد دلم بریزد
عباس معروفی
از نگاهت
از بودنت
از جای دست هام روی تنت
از دمپایی هات که زیر تختم پیدا می شود
از صدات که لای نفس هام ناپیدا می شود
از خوابی که تو را به من رسانده
از بوی تنت که لای ملافه هام مانده
از خطوط کف دستم
از سایه ات پشت پنجره
از هیجانم پشت در
از تپش های نابه هنگام قلب من
از جست و خیزهای دل تو
از حرفهات
می فهمم که دوستت دارم
از راه رفتن با تو کنار رود
از گذشتن از چهارراه
از نگاهت کردن
از باهات حرف زدن
از با هم غذا خوردن
از خواب تو را دیدن
از صدای پاهات
از خنده هات
از تو را بوسیدن
از گوشه های لب هات
می فهمم که دوستم داری
عباس معروفی
وقتی قلبم در دل تو می تپد
چه جوری از خودم بگویم ؟
وقتی تو را صدا می کنند
من بر می گردم
چه جوری اسمم یادم بماند ؟
من که دیگر من نیستم
من سبز آبی کبودم
تو
دست هات را بگذار توی جیبم
راه برو
می بینی ؟
من توام
آنقدر توام
که از خواب خودم
پر می کشم به خواب تو
آنجا
باز خودم می شوم
باز عاشقت می شوم
بخواب نارنجی من
بیدار نشو
هیس
بگذار هنوز نگاهت کنم
عباس معروفی
نمی دانستم که تو
مهره ی مار داری
دختر
اصلاً نمی دانستم
از تصمیم کبرای تو
هیچ خبر نداشتم
تنها یکبار
فقط یکبار دیدنت کافی بود
که به دست های تو اعتماد کنم
و من با دلهره به دست های تو نگاه کردم
تنها یکبار
فقط یکبار دیدنت کافی بود
که عاشقانه به من نگاه کنی
و تو بی پروا به چشم های من اعتماد کردی
آه در آه
نگاه در نگاه
خاکستر شدم
و از بسترم زنی بر آمد
که قد و قواره ی عشقم بود
سبز آبی کبود
عباس معروفی
با لبهام
روی چشمهات
علامت تعجب بگذارم
که هر وقت علامت خطر دید
دلش بوسه بخواهد ؟
میبوسمت
و ماه میشوم
بر سینهی تو
آویخته به زنجیری که
دستهای من است
با خیالت
زندگی میکنم
و با خودت
عاشقی
کاش دو بار زاده میشدم
یکی برای مردن در آغوش تو
یکی برای تماشای عاشقی کردنت
آنهمه دشت بیانتها
آنهمه تپه سبز
آنهمه چشم خیس
آنهمه گل سرخ و سپید و بنفش
همه در خواب من بودند
تا بفهمند نگاه من شیداتر است
یا صدای تو عاشقتر
و زمین در چرخش خود مکثی کرد
تا مزه مزه کردن این لحظه
لَختی به طول انجامد
و دل من آرام گیرد
آنهمه دشت بیانتها
آنهمه تپه سبز
آنهمه چشم خیس
آنهمه گل سرخ و سپید و بنفش
سرد و زیبا
آنجا مبهوت باد
همه در خواب من بودند
دیگر گمت نمیکنم
وگرنه راه میافتم
شهر به شهر
زنگ خانهها را میزنم
و میپرسم : عشق من اینجاست ؟
عباس معروفی
این روزها دیده ای ؟
آدم ها از پایان جهان می ترسند
عشق من
می دانی ؟
فقط وقتی تو نباشی
دنیا تمام می شود
==========
و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من
دیگر گمت نمیکنم
وگرنه راه میافتم
شهر به شهر
زنگ خانهها را میزنم
و میپرسم:
عشق من اینجاست ؟
عباس معروفی
وقتی هستی
دست های من
مهریه ی تن توست
وقتی نیستی
دلم می خواهد دست هام را
از زندگی ام کنار بگذارم
وقتی هستی
دست های من
به اندامت چه می آید
وقتی نیستی
این دست های از تو بی خبر
گیاهی مرده است
که خواب آن را برده است
حالا
دست های تو کجاست
که از آن سراغ تنم را بگیرم ؟
عباس معروفی
تنهاتر از خدا
شهرزاد قصه های خویشم
فرهاد فلک شده
تیشه به کوه زندگی ام می زنم
تمام عمر
در انتظار یک بوسه
از تو
نوشته ام
بانوی زیبای من!
تمام عمر تراش می زنم خودم را
و در سرم صدای توست
صدای تیشه نیست
صدای کفش های توست
وهم و اندیشه نیست
صدای پای توست
بعد
به دنیای خواب می روم
تا به خواب شیرین
ببینمت
عباس معروفی
دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی ی آسمان
مهربانی ی دست هات
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان
نمی دانستم دلتنگیت
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی ، تولد دوباره ای ، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم
گفته بودم دوستت دارم ؟
عباس معروفی
تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده ؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز اغوش من
نداشته باشی
عباس معروفی
از این تنهایی هزارساله خسته ام
از این که صدای تو را بشنوم , خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم می گویم حالا نه
صبر می کنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش
گناه کردم
عاشق شدم
و به این جرم
مرا خواهند آویخت
پروایی نیست، پروانه ی من
بگذار سربه هوا شوم
خوشبختی
تعریف های گونه گون دارد
به تعداد آدم های دنیا
عمر من یکی
به خوشبختی قد نمی دهد
گل قشنگم
فرو می شکند
و تو خوب می دانی که من
خوشبختی نمی خواهم
تو را می خواهم
عباس معروفی
می خواهی با انگشتانم
روی تنت نقاشی کنم
بعد توی آینه نشانت دهم
که در بهشت ایستاده ای
با سیبی گاز زده ؟
می شود اگر دستم خط خورد
از اول شروع کنم ؟
اصلاً می شود از بهشت برویم
تا ببینی چیزی کم نیست ؟
می خواهی با چشمهام
تو را نفس بکشم
که دلت بریزد و لبهات بلرزد ؟
می خواهی کف دستت را بو کنم
ببینم بوی کدام گیاه کمیاب
در سرم می پیچد امروز ؟
می خواهی بنشینی توی بغلم
که برات کتاب بخوانم ؟
می شود آرام بنشینی و گوش کنی ؟
می شود آنقدر نفسهات نریزد روی گردنم ؟
آه
می شود دیگر کتاب نخوانیم ؟
می شود آنقدر بوسم کنی
که یادم برود دلم چی می خواست ؟
عباس معروفی
دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
ببین
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده میشوم
سیب یا گندم ؟
همیشه بهانهای هست
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و اینهمه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشتهام
زمین نه
نقطه نقطهی تنت
بانوی زیبای من
دستهای تو
سیب را
دلانگیز میکند
عباس معروفی