دل مست و دیده مست و تن بـی‌قرار مست

دل مست و دیده مست و تن بـی‌قرار مست
جانــی زبون چـه چاره کند با سه چـار مست

تلخ است کــــام مــــا ز ستیز تــــو، ای فلک
ما را شبـــی بر آن لب شیرین گمــار ، مست

یک شب صبـــح کــــرده بنـــــالم بـــر آسمان
با ســـوز دل ز دست تــــو، ای روزگار ، مست

ای بـــــاد صبـــــــح ، راز دل لاله عـــــرضه دار
روزی کــه باشد آن بت ســوسن عذار مست

از درد هجــــــر و رنج خمــــارش خبـــــر دهم
گـــر در شـــوم شبی به شبستان یار مست

ســــر در ســــرش کنم به وفا ، گر به خلوتی
در چنگــــم اوفتـــــد ســـــر زلف نگار ، مست

لب بـــرنگیـــــــرم از لب یـــــار کنـــــاره گیـــر
گــــر گیــــرمش به کــام دل اندر کنار ، مست

یک ســــــو نهـــم رعــــونت و در پایش اوفتم
روزی اگـــــر ببینمش انـــدر کنــــــــار ، مست

می‌خــانه هست ، از آن چه تفاوت که زاهدان
مــــا را بـــــه خـــــــانقاه ندادند بـــــار مست

مــــا را تـــو پنج بــــار به مسجـــد کجـــا بری
اکنـــون که می‌شویم به روزی سه بار مست

از مــــا مـــدار چشـــم سـلامت ، که در جهان
جــــز بهـــر کـــــار عشــق نیاید به کار مست

ای اوحدی ، گـــرت هوس جنگ و فتنه نیست
ما رای به کــــوی لاله‌رخـان در مـــی‌آرمست

اوحدی مراغه ای

من کشتهٔ عشقم ، خبرم هیچ مپرسید

من کشتهٔ عشقم ، خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من ، اثرم هیچ مپرسید

گفتند که : چونی ؟ نتوانم که بگویم
این بود که گفتم ، دگرم هیچ مپرسید

فردا سر خود می‌کنم اندر سر و کارش
امروز که با درد سرم ، هیچ مپرسید

وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت
این دم که درو می‌نگرم ، هیچ مپرسید

بی‌عارضش این قصهٔ روزست که دیدید
از گریهٔ شام و سحرم ، هیچ مپرسید

خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال ؟
دیدید که خونین جگرم ، هیچ مپرسید

از دوست بجز یک نظرم چون غرضی نیست
زان دوست بجز یک نظرم ، هیچ مپرسید

از دست شما جامه دو صد بار دریدم
خواهید که بازش بدرم ، هیچ مپرسید

با اوحدی این دیدهٔ‌تر بیش ندیدیم
بالله ! که ازین بیشترم ، هیچ مپرسید

اوحدی مراغه ای

این همه مستی ما مستی مستی دگرست

این همه مستی ما مستی مستی دگرست
وین همه هستی ما هستی هستی دگرست

خیز و بیرون زد و عالم وطنی حاصل کن
که برون از دو جهان جای نشستی دگرست

گفتم از دست تو سرگشته‌ی عالم گشتم
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست
هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست

کس چو من مست نیفتاد ز خمخانه‌ی عشق
گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست

تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال
هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست

چون سپر نفکند از غمزه‌ی خوبان خواجو
زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست

اوحدی مراغه ای

شد زنده جان من به می

شد زنده جان من به می ، زان یاد بسیارش کنم
انگور اگر منت نهد ، من زنده بر دارش کنم

من مستم از جای دگر ، افتاده در دامی دگر
هر کس که آید سوی من ، چون خود گرفتارش کنم

جان نیک ناهموار شد ، تا با سر و تن یار شد
بر می‌زنم آبی ز می ، باشد که هموارش کنم

سجاده گر مانع شود ، حالیش بفروشم به می
تسبیح اگر زحمت دهد ، در حال زنارش کنم

دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل
من هم خروشی می‌زنم ، باشد که بیدارش کنم

دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بی‌خبر
اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم

در شمع رویش جان من ، گم گشت و میگوید که ؟ نه
کو زان دهن پروانه‌ای ؟ تامن پدیدارش کنم

گر سر ز خاک پای او گردن بپیچد یک زمان
نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم

گویند : وصف عشق او ، تا چند گویی ؟ اوحدی
پیوسته گویم ، اوحدی ، تا نیک بر کارش کنم

اوحدی مراغه ای

زخمی که بر دل آید

زخمی که بر دل آید ، مرهم نباشد او را
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را

گفتی که : دل بدوده ، من جان همی فرستم
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را

عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را

گویند : ازو طلب دار آیین مهربانی
نه نه ، طلب ندارم ، دانم نباشد او را

از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را

از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
او گر چه بربگرید ، این نم نباشد او را

این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را

اوحدی مراغه ای

روی گرفتن حلال نیست

هم خانه‌ایم ، روی گرفتن حلال نیست
ناگفته پرسشی ، که سخن را مجال نیست

گفتی : بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست

گر ماه صورت تو ببیند ، به صدق دل
خود معترف شود که : درو این کمال نیست

در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست

مشکل در آن که : وصل تو ممکن نمیشود
ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست

لالند عارفان تو از شرح چند و چون
از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست

پرسیده‌ای که : آنچه طلب میکنی کجاست ؟
از من خبر مپرس ، که جای سال نیست

ای اوحدی ، چو این دگران سر دوستی
با دیگری مگوی ، که ما را به فال نیست

گر مدعی سماع حدیثت نمی‌کند
دل مرده را سماع نباشد ، که حال نیست

اوحدی مراغه ای

دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست ؟

دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست ؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی باز چیست ؟

ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتاده‌ایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست ؟

اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمی‌دانم که ، این انجام و این آغاز چیست ؟

چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست ؟

گرنه دیگر دشمنان ما به دامت می‌کشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست ؟

بعد از آن بیداد و جور و سرکشی ، یارب مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست ؟

کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمی‌گویی که ، چندین سوز و چندان ساز چیست ؟

ای که گفتی ، ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دل‌پرداز چیست ؟


اوحدی ، گر حال دل پوشیده‌ای از خلق شهر

بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست ؟


اوحدی مراغه ای

از جام عشق

مستیم و مستی ما از جام عشق باشد
وین نام اگر بر آریم ، از نام عشق باشد

خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را
وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد

بی‌درد عشق منشین ، کندر چنین بیابان
آن کس رود به منزل کش کام عشق باشد

درمان دل نخواهم ، تا درد مهر هستم
صبح خرد نجویم ، تا شام عشق باشد

نشکفت اگر ز عشقش لاغر شویم و خسته
کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد

بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن
در گردنی ، که بندی از دام عشق باشد

روزی که کشته گردم بر آستانهء او
تاریخ بهترینم ایام عشق باشد

مشنو که : باز داند سر نیازمندان
الا کسی که پایش در دام عشق باشد

از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم
تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد

اوحدی مراغه ای

صنما ، به دلنوازی نفسی بگیر دستم

صنما ، به دلنوازی نفسی بگیر دستم    
که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم

دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه    
تو در آن ، گمان که : من خود ز کمند عشق جستم

دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم ، نگارا    
بپذیر تحفه‌ی من ، که عظیم تنگ دستم

خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته ، یارب    
چو تو ایستاده بودی ، به چه روی می‌نشستم ؟

به مذن محلت خبری فرست امشب    
که به مسجدم نخواند ، چو ترا همی پرستم

چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی   
مگرت نمی‌رسانند چنانکه می‌فرستم ؟

اگرت رمیده گفتم ، نشدم خجل ، که بودی    
و گرم ربوده گفتی ، نشدی غلط که هستم

به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید    
به نیاز من نباشد ، که برت چو خاک پستم

تو به دیگران کنی میل ، چو من چگونه باشی ؟    
که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم

دلم از شکست خویشت خبری چو داد ، گفتی ؟    
دل اوحدی چه باشد ؟ که هزار ازین شکستم 

اوحدی مراغه ای

پیش‌آرساقی ، آن می چون زنگ را

پیش‌آرساقی ، آن می چون زنگ را
تا ما براندازیم نام و ننگ را

امشب زرنگ می برافروز آتشی
تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را

بی‌روی او چون عود می‌سوزد تنم
مطرب ، تو نیز آخر بساز آن چنگ را

با فقیه از عقل می‌گوید سخن
عقلی نبودست این فقیه دنگ را

بی‌او نباشد دور اگر گریان شوم
دوری بگریاند کلوخ و سنگ را

ای همرهان ، پیش دهان تنگ او
یاد آورید این عاشق دلتنگ را

وی ساربان ، طاقت نداری پای ما
سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را

ناچار باشد هر فراقی را اثر
وانگه فراق یار شوخ شنگ را

ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی
او صلح می‌جوید ، رها کن جنگ را

اوحدی مراغه ای

بیار باده ، که ما را به هیچ حال امشب

بیار باده ، که ما را به هیچ حال امشب
برون نمی‌رود آن صورت از خیال امشب

به حکم آنکه ندارم حضور بی‌رخ دوست
مرا نماز حرامست و می حلال امشب

ز باده خوردن اگر منع می‌کنندم خلق
بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب

ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست
ولی چه سود ؟ که دوریم از آن جمال امشب

گرم نه وعده‌ی دیدار باز دادی دل
بلای هجر نمی‌کردم احتمال امشب

هلال ، اگر نه چو ابروی یار من بودی
نکردمی نظر مهر در هلال امشب

شینیده‌ای که بنالند عاشقان بی‌دوست ؟
تو نیز عاشقی ای اوحدی ، بنال امشب

اوحدی مراغه‌ای

عالمی را دشمنی با من

عالمی را دشمنی با من ز بهر روی توست
لیکن از دشمن نمی ترسم ، که میلم سوی توست

چاره ی دل در فراقت جز جگر خوردن نبود
وین جگر خوردن که می بینم هم از پهلوی توست

سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت
روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی توست

بر نمی دارم ز زانو سر به حق دوستی
تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی توست

گفته ای مشکل برآید کام ازین طالع تو را
مشکلی در طالع من نیست ، مشکل خوی توست

بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست
زان کمان سخت می آید که بر بازوی توست

عالمی در گفت وگوی اوحدی زان رفته اند
کو شب و روز اندر این عالم به گفت و گوی توست

اوحدی مراغه ای

شب و روز مونس من غم آن نگار بادا

شب و روز مونس من غم آن نگار بادا
سر من بر آستان سر کوی یار بادا

دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد
به رخش تعلق من ، نه یکی ، هزار بادا

چو رضای او در آنست که دردمند باشم
غم و درد او نصیب من دردخوار بادا

ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من
که بت من از رقیبان به منش گذار بادا

سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم
به میان لاغر او ، که درین کنار بادا

چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ
گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا

به من ، ای صبا ، نسیمی ز بهار دولت او
برسان ، که سال و ماهت همه نو بهار بادا

چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ ؟
که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا

لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را
دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا

اوحدی مراغه ای