صنما ، به دلنوازی نفسی بگیر دستم

صنما ، به دلنوازی نفسی بگیر دستم    
که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم

دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه    
تو در آن ، گمان که : من خود ز کمند عشق جستم

دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم ، نگارا    
بپذیر تحفه‌ی من ، که عظیم تنگ دستم

خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته ، یارب    
چو تو ایستاده بودی ، به چه روی می‌نشستم ؟

به مذن محلت خبری فرست امشب    
که به مسجدم نخواند ، چو ترا همی پرستم

چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی   
مگرت نمی‌رسانند چنانکه می‌فرستم ؟

اگرت رمیده گفتم ، نشدم خجل ، که بودی    
و گرم ربوده گفتی ، نشدی غلط که هستم

به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید    
به نیاز من نباشد ، که برت چو خاک پستم

تو به دیگران کنی میل ، چو من چگونه باشی ؟    
که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم

دلم از شکست خویشت خبری چو داد ، گفتی ؟    
دل اوحدی چه باشد ؟ که هزار ازین شکستم 

اوحدی مراغه ای

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.