شب و روز مونس من غم آن نگار بادا

شب و روز مونس من غم آن نگار بادا
سر من بر آستان سر کوی یار بادا

دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد
به رخش تعلق من ، نه یکی ، هزار بادا

چو رضای او در آنست که دردمند باشم
غم و درد او نصیب من دردخوار بادا

ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من
که بت من از رقیبان به منش گذار بادا

سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم
به میان لاغر او ، که درین کنار بادا

چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ
گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا

به من ، ای صبا ، نسیمی ز بهار دولت او
برسان ، که سال و ماهت همه نو بهار بادا

چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ ؟
که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا

لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را
دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا

اوحدی مراغه ای

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.