مبدأ تاریخ من

مبدأ تاریخ من
این سفر توست
فصل های تقویم من
از این به بعد
با سفرهای تو
تغییر می کند
تقویم من
یک ماه دارد
که تویی
وقتی قرار است بیایی
روزها
معکوس می گذرد
وقتی قرار است بروی
روزها
باز هم معکوس می گذرد
تقویم من
معکوس هجریِ قمریست
تقویم من
زندگی توست

افشین یداللهی

تقدیر تو

تردید کن
در هر چه می خواهی
هر قدر که می توانی
تا هر وقت که می دانی
تقدیر تو تغییر نخواهد کرد

من
به کاری که با قلبت کرده ام
یقین دارم

افشین یداللهی

سیاه یعنی ...

سیاه
یعنی
تاریکی گیسوی تو

سیاه
یعنی
روشنی چشم تو

سیاه
یعنی
روزگار تاریک و روشن من
مثل
اشک تو
که گونه ات را
با سرمه ی چشمت
نقاشی می کند

مثل
حس ما به هم
وقت فاصله ی ما از هم

سیاه
یعنی
شعر سپید من
در جواب غزل خداحافظی تو

سیاه
یعنی
رو سفیدی من
بعد از عشق تو

سیاه
یعنی

افشین یداللهی

چه کرده ای ؟

چه کرده ای
که از پشت فرسنگها و سالها فاصله
بی آنکه ببینمت
بی آنکه لمست کنم
بی آنکه هرگز بوسیده باشمت
ازآنِ تو شدم
متعهدترین لااُبالی دنیا
احساس می کنم بکارت ذهنم
درحال ترمیم است
به کارَت میآیم ؟

افشین یداللهی

ما به بهشت بازمی‌ گردیم

لب تو
بوسه‌ ی مرا می‌ شناسد
مثل لب حوا
که بوسه‌ ی آدم را
با این تفاوت که
برای حوا
آدم دیگری نبود
و برای تو
آدم‌ های دیگر بسیارند

اما
هیچ آدمی
برای تو
من نمی‌‌ شود
پس
هم تو حواتری و
هم من ، آدم‌ تر
و این یعنی
ما به بهشت بازمی‌ گردیم

افشین یداللهی

شراب سیاه را

شراب سیاه را
در میکده ی مویت
به جام چشمت می ریزی

بی آنکه بنوشانی
دیدنش
بوییدنش
مست می کند

با ماه تمام تو
نیازی به دیدن هلال عید نیست
اما نه تو
به جام اشاره می کنی
نه من
توان نوشیدن دارم

خراب همین دمم
" یک جام دیگر" که هیچ
اولین جام را هم نمی توانم بگیرم

مگر بالاتر از سیاهی
رنگی هست ؟

افشین یداللهی

مجعزه ی نگاه او

و من
در چشم او
زیباترین مرد جهان را دیدم
و این
معجزه ی نگاه او بود
نه زیبایی من

افشین یداللهی

عشق و زن

عشق
عجیب‌تر از آن است که
در یک زن خلاصه شود
و زن
غریب‌تر از آن
که در یک عشق شناخته شود

افشین یداللهی

بی‌دفاع‌ترین زنِ جهان

لبخند
بی‌فایده است

کسی که دلت را می‌خواند
به چهره‌ات نگاه نمی‌کند

و تو
در برابر او
راهی برای پنهان‌کاری نداری

نترس
با رازهایت کاری ندارد
کمی مرتبشان می‌کند
آنهایی را که خودت هم ندیده‌ای
نشانت می‌دهد
می‌بوسدت
و منتظرِ دستهایت می‌ماند

و تو
در برابرِ امنیتِ او
بی‌دفاع‌ترین زنِ جهانی

افشین یداللهی

جهان من از آن توست

می خوابم
و شبم را
به تو می سپارم

رویایم را
به بیداریت
به رویایت
تا
هر چه می خواهی
با آن بکنی

تا صبح
جهان من
از آن توست

افشین یداللهی

دوستش داشته باشی

دوستش داشته باشی
و او
در دو قدمیِ عاشقِ تو شدن
این پا و آن پا کند
و بگوید
عاشقم نکن
می‌خواهم عاقلانه تصمیم بگیرم
شاید با آدمِ آسان‌تری بروم

و تو
عاشقش نکنی
او برود

مدتی بعد بیاید و بگوید
چرا عاشقم نکردی
وقتی می‌دیدی
اینقدر عاقلانه اشتباه می‌کنم ؟

و تو
فقط
به دستش نگاه کنی
و ندانی
اسمِ کاری که کردی
چه بود ؟

افشین یداللهی

من به دنیا آمده ام

من به دنیا آمده ام
تا عاشق شوم
و لحظه های عشق را
از آغاز تا پایان
برای معشوقم
و بعد از او برای شما
به شعر بگویم

به دنیا آمده‌ام
تا هر یک از عشق‌های بی‌سرانجامم
تکه‌ای از قلبم را جدا کند
و در شعر
به معشوقم
و بعد از او به شما
هدیه کند

آمده‌ام که
تا آخرین تکّه‌ی قلبم
شعر بگویم

من
کلافگیِ تنهایی را
با آرامشی بیهوده
در کنارِ زنی که شعر نمی‌شود
عوض نمی‌کنم

من
به عقوبتِ آزادیِ ابد در عشق‌های بی‌سرانجام
محکومم
به جُرم شعرباره‌گی اعتراف می‌کنم
و تقاضای تجدیدِ نظر ندارم

افشین یداللهی

من فقط می‌توانم عاشق بشوم

می‌خواهی
من را
به بی‌خبری از خودت
عادت بدهی ؟

من
به بی‌خبری از تو
عادت نمی‌کنم

به نبودنت
عادت نمی‌کنم

به بودنت
عادت نمی‌کنم

من
فقط می‌توانم
عاشق بشوم
که شده‌ام

افشین یداللهی

وعده ی خدا

مگر خدا
وعده ی گیسوانی مثل گیسوی تو را
در بهشت
آن هم به برگزیدگانی از نیکوکاران
نداده بود ؟

پس
تو
اینجا
چه می کنی ؟

یا
خدا بخشنده تر شده
یا
من رستگار شده ام

اما
قیامت که نشده
تو
قیامت به پا کرده ای

افشین یداللهی

دروغ های عاشقانه

سال ها
دروغ‌های عاشقانه گفتم
و شما باور کردید

چرا
هیچکدامتان
نمی توانید
دروغی عاشقانه بگویید
که من باور کنم ؟

پاسختان این است ؟
کافر همه را به کیش خود پندارد

این را می‌دانم
اما
جواب من این نیست

من
دروغ‌هایم را عاشقانه می‌گویم
اما
شما
عاشقانه دروغ نمی‌گویید

من
عاشق دروغ‌هایم هستم
و شما
عاشق هیچ چیز نیستید

دروغ‌های من دلنشین است
دروغ‌های شما ، نه

و
حال همه ی ما
بد است
باور کنید

افشین یداللهی

در آغوشم

شاید
دیگر
هیچوقت حرف نزنم
اگر
امکانِ در آغوش کشیدنت را داشته باشم

افشین یداللهی

از دلت بپرس مال کیست ؟

از دلت بپرس مال کیست ؟
تو مال منی
خودم کشفت کرده ام
تو با من می خندی
با من گریه می کنی
درد دلت را به من می گویی
دیوانه
دلت برایِ من تنگ می شود
ضربان قلبت با من بالا می رود
با سکوتم ، با صدایم
با حضورم ، با غیبتم

تو مال منی
این بلاها را خودم سرت آورده ام
به من می گویی دوستت دارم
و دوست داری
آن را از زبان من
فقط من بشنوی
برای که می توانی خودت را لوس کنی ؟
نازت را بخرد
و به تو دست نزند ؟
چه کسی با یک کلمه
با یک نگاه
دلت را می ریزد ؟
بعد خودش آن را جمع می کند و سرِ جایش می گذارد ؟
چه کسی احساساتت را تر و خشک می کند ؟
اشکت را درمی آورد
بعد پاک می کند ؟
چه کسی پیش از آن که حرفت را شروع کنی
تا ته آن را نفس می کشد ؟
 
دیوانه
من زحمتت را کشیده ام ، تا بفهمی هنوز می توانی
شیطنت کنی ، انتظار بِکشی ، تپش قلب بگیری ، عاشق شوی
تو حق نداری خودت را از من و من را از خودت بگیری
تو حق نداری ، " خودت " را از " خودت " بگیری
من شکایت می کنم از طرف هر دویمان
از تو
به تو
چه کسی قلب مرا آب و جارو می کند ، دانه می پاشد
تا کلمات مثل کبوتر
از سر و کول من بالا بروند ؟
چه کسی همان بلاهایی را که من سرِ تو آوردم
سرِ من آورده ؟
من مال توام
دیوانه
زحمتم را کشیده ای
کشفم کرده ای

نترس
چند سوال می پرسم و می روم
یک : چند سال پیرت کرده اند ؟
دو : چند سال جوانت کرده ام ؟
سه : از دلت بپرس مال کیست ؟
چهار : اگر جایِ خدا بودی ، با ما چه می کردی ؟
پنج : کجا برویم ؟
دستت را به من بده

افشین یداللهی

گمشده‌ای هستی

دیگر
آنقدر شبیه خودت نیستی
که از آینه هم کاری برنمی‌آید
حالا
گمشده‌ای هستی
که هیچکس دنبالت نمی‌گردد
فقط می‌ماند " خودِ " مزاحم‌ات
که بعد از مرگ هم
دست از سرت برنخواهد داشت
زندانیان ابد
از اعدامی‌ها خطرناکترند
چون
همیشه احتمال فرارشان هست

افشین یداللهی

نَفَست وسوسه ای ست

لبت
امر به منکر است
و چشمت
نهی از معروف

نَفَست
وسوسه ای ست
که بر تنِ آدم ، نازل می شود
تا او را
به دوزخِ آغوشت
هدایت کند

افشین یداللهی

آنقدر بی صدا آمدم

آنقدر بی صدا آمدم
که وقتی به خودت آمدی
هیچ صدایی جز من نبود

آنقدر ماهرانه تمامِ تو را دزدیدم
که خدا هم به شوق آمد
آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشت
که دنیا
در احکامِ سرقت
تجدید نظر کند

افشین یداللهی