بی تو ای که در دل منی هنوز

بی تو ای که در دل منی هنوز
داستان عشق من به ماجرا کشید

بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت
بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید

بی تو ، این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد

بی تو ، بی تو دست سرنوشت کور من
اشک و خون به جای باده در پیاله کرد

عمر من شبی سیاه و بی ستاره بود
دیدگان تو ، ستارگان او شدند

لحظه ای ز بام ابرها برآمدند
لحظه ای به کام ابرها فروشدند

در فروغ این ستارگان بی دوام
روزگار شادی و غمم فرا رسید

آن ، به جز دمی نماند و این همیشه ماند
این ، همیشه ماند و آن به انتھا رسید

آسمان حسود بود و چون بخت من
چون ستارگان چشم تو دمید و مرد

بی تو ، از لبان من ترانه ها گریخت
بی تو ، در نگاه من شراره ها فسرد

آری ای که در منی و با منی مدام
وه که دیگر امید دیدن تو نیست

تو گلی ، گل بھار جاودان من
زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست

نادر نادرپور

در کوی تو مستانه می‌افتم و می‌خیزم


در کوی تو مستانه می‌افتم و می‌خیزم
دلداده و دیوانه می‌افتم و می‌خیزم

من مست و پریشانم می نالم و می مویم
مدهوش ز پیمانه می‌افتم و می‌خیزم

تا آنکه تو را یابم می‌گردم و می‌جویم
پس بر در آن خانه می‌افتم و می‌خیزم

چو شمع شب عاشق می سوزم و می گریم
از عشق چو پروانه می‌افتم و می‌خیزم

گر دست دهد روزی تا خاک رهت گردم
در پای تو جانانه می‌افتم و می‌خیزم

گفتی که ز جان برخیز در ملک عدم بنشین
زینروست که مستانه می‌افتم و می‌خیزم

من مست قدح نوشم از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه می‌افتم و می‌خیزم

دیوانه رویت من چون گردن به کویت من
ای دلبر فرزان می‌افتم و می‌خیزم

باز آی و گرنه می هستی ز کفم گیرد
اینسان که به میخانه می‌افتم و می‌خیزم

حمید مصدق

ماهى همیشه تشنه ام

ماهى همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
مى برد مرا بهر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
 اى زلال پاک
جرعه جرعه جرعه میکشم ترا بکام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو

اى همیشه خوب
اى همیشه آشنا
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه هاى دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو

ماهى همیشه تشنه ام
اى زلال تابناک
یک نفس اگر مرا بحال خود رها کنى
ماهى تو جان سپرده روى خاک

فریدون مشیری

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی


من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی


خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی


ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی


در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی


من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی


از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی


دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی


ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

رهی معیری

نه ، نمی‌توانم فراموشت کنم

نه ، نمی‌توانم فراموشت کنم
زخم‌های من ، بی‌حضور تو از تسکین سر باز می‌زنند
بال‌های من
تکه‌تکه فرو می‌ریزند
بره‌های مسیح را می‌بینم که به دنبالم می‌دوند
و نشان فلوت تو را می‌پرسند
نه ، نمی‌توانم فراموشت کنم
خیابان‌ها بی‌حضور تو راه‌های آشکار جهنم‌اند
تو پرنده‌یی معصومی
که راهش را
در باغ حیاط زندانی گم کرده است
تک‌ صورتی ازلی ، بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنه‌ی تابستانی
که گندمزاران رسیده در قدوم تو خم می‌شوند
آشیانه ‌ی رودی از برف
که از قله‌های بهار فرو می ‌ریزد
نه ، نمی‌توانم
نمی‌خواهم که فراموشت کنم
تپه‌های خشکیده
از پله‌های تو بالا می‌آیند
تا به بوی نفس‌های تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند
ماه هزار ساله دست‌نوشته‌ی آخرش را برای تو می‌فرستد
تا تصحیحش کند
نه ، نمی‌توانم فراموشت کنم
قزل‌آلایی عصیانگری که به چشمه‌ی خود باز می‌رود
خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است

شمس لتگرودی

و می خواهم پیش از آنکه بمیرم

و می خواهم پیش از آنکه بمیرم
آیه های روحم را تقسیم کنم

شعرم به رنگ سبز روشن است
و به رنگ یاسمن سوزان
شعرم گوزنی زخمی است
به جستجوی پناهگاهی در جنگل

می خواهم سرنوشتم را
با تهی دستان زمین یکی کنم

لالائی زمین برایم
از زمزمه دریا دلپذیرتر است
به آنها طلای ناب عطا کن
که وقت گدازش، می‌تابد و می‌درخشد
و به من ، جنگل بی انتها
وقتی که خورشید در آن غروب می‌کند

هر ژانویه و ژوئن
گل رُز سفید می‌کارم برای دوستی که دست صمیمیت به دستم می‌دهد
و برای نادوستان نابکار
که قلبم را ، که با آن زنده ام ، جریحه دار می‌کنند
نه خار و نه گَزَنه
که رُز سفید می‌کارم

آرزومندم دنیا را از دروازه طبیعی اش ترک کنم
با مرکبی پوشیده از برگهای سبز
نه آنکه در تاریکی بگذارندم
همچون خائنان
من زیبایم
و همچون زیبایان ، رو به سوی آفتاب خواهم مُرد


خوزه مارتی

آب و آتش نسبتی دارند جاویدان

آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز ، اما از شگفتیها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله های آبی زیبا
آه ، سوزدم تا زنده ام یادش که ما بودیم
آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ی بس پاکی روشن
هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
هم چراغ شب زدای معبر فردا
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی ، و درد آلود فریادی
من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و می گویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان که رفته است و می رود
بر باد

مهدی اخوان ثالث

در راه دیروز به فردا

در راه دیروز به فردا
زیر درختی فرود می آیم
در سایه اش
برای لحظه یی کوتاه از زندگیم

اندیشه کنان به راه خویش
اندیشه کنان به مقصد خویش
اندیشه کنان به راهی که پس پشت نهاده ام
اندیشه کنان به تمامی آنچه در حاشیه راه رسته است

آنچه شایسته ی تحسین است
نه بایسته ی تاراج شدن
آنچه شایسته ی عشق ورزیدن است
نه بایسته ی کج اندیشی
آنچه شایسته ی به جای ماندن در خاطره است
نه بایسته ی به سرقت بردن

در راه دیروز به فردا
زیر درخت زندگیم فرود می آیم
در سایه اش
برای لحظه ای از فرصتم


مارگوت بیکل

مترجم : احمد شاملو

شنیدم مصرعی شیوا ، که شیرین بود مضمونش

شنیدم مصرعی شیوا ، که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌

به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش

بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش

نوایی تازه از ساز محبت ، در جهان سرکن
کزین آوا بیاسایی ز گردش‌های گردونش

به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش

ز عشق آغاز کن ، تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش ، همه یاری است قانونش

غم عشق تو را نازم ، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش!

غرور حسنش از ره می‌برد ، ای دل صبوری کن
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش

فریدون مشیری

شبت خوش باد من رفتم

کجایی ای زجان خوشتر ؟ شبت خوش باد من رفتم
بیا در من خوشی بنگر ، شبت خوش باد من رفتم

نگارا بر سر کویت دلم را هیچ گر بینی
ز من دلخسته یاد آور ، شبت خوش باد من رفتم

زمن چون مهر بگسستی ، خوشی در خانه بنشستی
مرا بگذاشتی بر در ، شبت خوش باد من رفتم

تو با عیش و طرب خوش باش ، من با ناله و زاری
مرا کان نیست این بهتر ، شبت خوش باد من رفتم

مرا چون روزگار بد ، ز وصل تو جدا افکند
بماندم عاجز و مضطر ، شبت خوش باد من رفتم

بماندم واله و حیران ، میان خاک و خون غلتان
دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم

منم امروز بیچاره ، ز خان و مانم آواره
نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم

مرا گویی که ای عاشق ، نه ای وصل مرا لایق
تورا چون نیستم در خور ، شبت خوش باد من رفتم

همی گفتم که ناگاهی بمیرم در غم عشقت
نکردی گفت من باور ، شبت خوش باد من رفتم

عراقی می سپارد جان و می گوید ز درد دل
کجایی ای ز جان خوشتر ؟ شبت خوش باد من رفتم

فخرالدین عراقی

ای عشق ای ترنم نامت ترانه‌ها

ای عشق ای ترنم نامت ترانه‌ها
معشوق آشنای همه‌ عاشقانه‌ها

ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه‌ها

با هر نسیم دست تکان می‌دهد گلی
هر نامه‌ای ز نام تو دارد نشانه‌ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه خوشه‌ی گندم به دانه‌ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه‌ها

باران قصیده‌ای است تر و تازه و روان
آتش ترانه‌ای به زبان زبانه‌ها

اما مرا زبان غزل‌خوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی‌کرانه‌ها

کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوی تو
چون حلقه در به در زده‌ام سر به خانه‌ها

یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانه‌ها

قیصر امین پور

در این سرای بی کسی

در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند


نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ که از شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند


چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند


نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

هوشنگ ابتهاج

مهمانان بی دردسر

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانع اند
و اندکی سکوت

حسین پناهی

به رویاهایم سفر میکنم

نه به خواب
که به رویاهایم سفر میکنم
آنجا هر قدر بخواهم تجربه خواهم کرد
هرچه را که نتوانستم زمان بیداری تجربه کنم
همگی زیبا و جوان بودند
که به دروغ دوستشان داشتم یا دوستم داشتند
آخرین کسانی که خواهم دید آنان خواهند بود
سالهاست که نتوانستم در برابر محبت پایداری کنم
نه به مرگ
که به ابدیت سفر می کنم
آنجا هرقدر که بخواهم استراحت خواهم کرد
به اندازه هیچ وهیچ استراحتی که در زندگی نداشتم
بازهم ، قلمم در دستم
کاغذهایم در مقابلم
سرم در آخرین خوابش فرو خواهد افتاد
سری که در سلامت هیچ خم نکردم

عزیز نسین

در وصل هم ز عشق

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل ، آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش نازِ وصال و باز
صبح ست و سیل اشک ، به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمری ست در هوای تو می سوزم و خوشم

خّلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

باور مکن که طعنه‌ی توفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع ، سر غمش بر سر زبان
لب می گزد چو غنچه‌ی خندان که خامُشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم

لب بر لبم بنه به نوازش دمی ، چو نی
تا بشنوی نوای غزل های دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار توست ، من همه جور تو می‌کشم

 شهریار

چه می گذرد در دلم

چه می گذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است
چه می گذرد در خیالم
که قلقل نور از رگهایم به گوش می رسد
چه می گذرد در سرم
که جر جر طوفان بند شده در گلویم می لرزد

سراسر نامها را گشته ام
و نام تو را پنهان کرده ام
می دانم شبی تاریک در پی است
و من به چراغ نامت محتاجم
طوفانهایی سر چهارراه ایستاده اند و
انتظار مرا می کشند
و من به زورق نامت محتاجم
آفتاب را سمت خانه تو گیج کرده ام
گل آفتاب گردان ونگوگ
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است
که مثل پلنگی به دامن زندگی در افتم
قرص ماه حل شده در آسمان

چه می گذرد در کتابم
که درختان بریده بر می خیزند
کاغذ می شوند
تا از تو سخن بگویم

چه می گذرد در سرم
که در نوک پا قدم بر می دارند ، ببر و خدا
در خیالم

شمس لنگرودی

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست


همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس نفس نفس ، نفس خودش نیست


همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خود با هوس خودش نیست


خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی‌خداست ، پس خودش نیست


دلی که گرد خویش می‌تند تار

اگرچه قدر یک مگس ، خودش نیست


مگس به هرکجا ، به‌جز مگس نیست

ولی عقاب در قفس ، خودش نیست


تو ای من ، ای عقاب بسته‌بالم

اگرچه بر تو راه پیش و پس نیست


تو دست‌کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست


تمام درد ما همین خود ماست

تمام شد همین و بس خودش نیست

قیصر امین پور


من مرگ نور را باور نمی کنم

من مرگ نور را
باور نمی کنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلبهای ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشید
آغاز کرده بودم
با این پرشکسته
تا آشیان نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصویر جاودانه آن عشق پاک را
در خویش داشتم
اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پای من
زنجیر و کند نیست
اما درون سینه من
زخمی ست در نهان
شعری ؟
نه
آتشی ست
این ناسروده در دلم
این موج اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست شعله ای ست
خورشید روشنی ست
که می خواندم مدام
اینجا درون سینه من زخم کهنه ای ست
که می کاهد مدام
با رشک نوبهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته گذر دارد ؟

حمید مصدق

مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید

به چشمان پریرویان این شهر
یه صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن ازین نا آشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی

به هر چشمی ، به امیدی که این اوست
نگاه بیقرارم خیره می ماند
یکی هم ، زین همه ناز آفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند

غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بار ها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند

ولی من ، چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
ز هر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم


ادامه مطلب ...

ای کاش می‌توانستم


با چشم‌ها
ز حیرت این صبح نابه‌جای
خشکیده بر دریچه‌ی خورشید چارتاق
بر تارک سپیده‌ی این روز پابه‌زای
دستان بسته‌ام را
آزاد کردم اززنجیرهای خواب
فریاد برکشیدم
اینک
چراغ معجزه
مَردُم
تشخیص نیم‌شب را از فجر
در چشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر
تا از
کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را
با گوش‌های ناشنوایی‌تان
این طُرفه بشنوید
در نیم‌پرده‌ی شب
آواز آفتاب را
دیدیم
گفتند خلق ، نیمی
پرواز روشن‌اش را آری
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند
با گوش جان شنیدیم
آواز روشن‌اش را
باری
من با دهان حیرت گفتم
ای یاوه
یاوه
یاوه

خلائق


ادامه مطلب ...