من همیشه حرفهایم اشکهایی بود

من همیشه حرفهایم اشکهایی بود
که بهانه ی بغض تو بود
نمی توانستم سخنی بگویم
پشت این روزهای تنهایی
تو مرا یاد زن بودنم انداختی
ومن را با عشق خود به آسمانی بردی
که ابرها احاطه اش کرده بودند برای باریدن
نه من باریدم  نه تو
زیرا که ما حرفهایمان را همیشه  باریده بودیم
به من  مرد بودنت را  اثبات کن
من که زن بودنم را هرشب به تو هدیه داده بودم
به من سقفی نشان بده
من که همیشه خودم را سایبان تو کرده بودم

غادة السمان
مترجم : بابک شاکر

وای چه روزهای خوبی ست

وای چه روزهای خوبی ست
که تو می‌آیی
و من لابلای مسافران تشنه
دنبال تو می‌گردم

می‌دانی ؟
مسافران جهان
همیشه تشنه‌اند
مسافران همه آب می‌خواهند
و من تو را

چرا از بین این همه مسافر
یکیش تو نیستی ؟
چی پوشیده‌ای که نشناسم ؟
چرا چهره‌ی آدم‌های دنیا
غریب شده برای من ؟

چرا از بین اینهمه آدم
تو
فقط تو
نمی‌خندی
چرا انتظارم تمام نمی‌شود ؟
چرا تمام نمی‌شوم ؟
کی می‌آیی ؟

می‌دانی چی ؟
اصلاً نیا
همین که به دنیا آمده‌ای
برای من کافی ست
فقط باش

عباس معروفی

عاشقی بد اقبالم

عاشقی بد اقبالم
بخواب تا رویایت را ادامه دهم
بخواب تا فراموشت کنم
بخواب تا جایگاهم را در ابتدای گندم
در سرآغاز کشتزار و آغاز زمین از یاد ببرم
بخواب تا بدانم بیش از آنچه دوستت دارم دوستت می دارم
بخواب تا در میان بیشهّ انبوهی از لطیف ترین موها
بر تن آواز کبوتر گام بگذارم
بخواب تا بدانم در کدامین نمک می میرم
ودر کدامین عسل برانگیخته خواهم شد
بخواب تا دستانم را شماره کنم
تا آسمانها و شکل گیاهان را در تو بشمارم
بخواب تا گذرگاهی برای روحم حفر کنم
روحی که از سخنم گریخته و بر زانوانت فرو افتاده است
بخواب تا بر من بگریی

محمود درویش

روی ماهت را از دور می‌بوسم

پای هر نامه هنوز
می‌نویسم روی ماهت را
از دور می‌بوسم

اما تو هیچ شباهتی
به ماه نداری
از سیب که بگذریم
فقط شبیه آخرین عکسی هستی
که از تو دریافت کرده‌ام

زنی نسبتن بالابلند
با چهل و اندی سال
که می‌پوشاند هر بامداد
کِرِم کم‌رنگی
خطوط ریز کنار چشمانش را

عکس پنهان‌کارت بیش از این
نم پس نمی‌دهد
و رو نمی‌کند غمی را
که پشت آرایشی ملایم
پنهان کرده‌ای

اما نگاه بی پرده‌ات به من
که سال‌ها مشق چشم‌های تو را نوشته‌ام
می‌گوید در آن سوی دنیا
و دور از دست‌های من
رسیده‌تر از سیبی شده‌ای
که حوا
به دست آدم داد

عباس صفاری

هرانسان سرنوشتی دارد

هرانسان سرنوشتی دارد
سرنوشت یکی زندگی ست
سرنوشت دیگری عاشقی ست
وسرنوشتی مرگ است
همه انسانها می توانند عاشق شوند
اما کسی نمی تواند عاشقانه زندگی کند
تنها عاشقانه می میرد
فاصله عشق وزندگی مرگ است
این سرنوشت انسانی ست

انسی الحاج شاعر لبنانی
ترجمه : بابک شاکر

شعرهای من

گفتند
شعرهای من
جوشش دریاست
خروش رود

بی‌شک
کمی بالاتر
به چشمه‌ای می‌رسند
که تو هستی

گروس عبدالملکیان

وقتی دلت با من نیست

وقتی می گویم
دیگر به سراغم نیا
فکر نکن که فراموشت کرده ام
یا دیگر دوستت ندارم ، نه
من فقط فهمیدم
وقتی دلت با من نیست
بودنت مشکلی را حل نمی کند
تنها دلتنگ ترم میکند

رومن گاری

با توأم بی حضور تو

با توأم بی حضور تو
بی منی با حضور من
می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم
تا
دلِ نازکِ پروانه نشکند
همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم
و هر شب بغضِ گلویت را
در تابوتِ سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
و تو هرگز ندانستی که زخم هایت
زخم های مکررم بودند
نخ های آبی ام تمام شده اند
و گل های بُقچه ی چهل تیکه ی دلم ناتمام مانده اند
باید پیش از بند آمدنِ باران بمیرم

حسین پناهی

به نام چشمهای تو

به مناسبت حضور چشمانت
آیه ای جدید به دست من رسیده است
به منی که
پیامبر چشمهای آبی تو هستم

به نام چشمهای تو
شعرهایی سروده اند
شاعران آواره ی تاریخ

به نام چشمهای تو
خوابهای آشفته ای دیده اند
پادشاهان مغموم تاریخ

به نام چشمهای تو
اسطوره هایی آفریده شدند
که نامشان
چشمهای تو بود در تاریخ

حسین توفیق الحکیم شاعر مصری
مترجم : بابک شاکر

دیگر منتظر کسی نیستم

دیگر منتظر کسی نیستم
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدی از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لب‌هایم برید
منتظر کسی نیستم
از سر خستگی در این ایستگاه نشسته‌ام

رسول یونان

زمان دوست داشتن و فراموش کردن

در عرض یک دقیقه می شود
یک نفر را خرد کرد
در یک ساعت می شود
کسی را دوست داشت
در یک روز می شود عاشق شد
ولی یک عمر طول خواهد کشید
تا کسی را فراموش کرد

گابریل گارسیا مارکز

شب ها مثل دیوانه ای در شهرم

شب ها
مثل دیوانه ای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشته ام
یا روز

در همین شعر
و لابه لای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشته ام را
در کف دستش نوشته است
و با مشت های بسته
با من
گل یا پوچ بازی می کند

نمی رویم ؟
کمی صبر کن
باران بگیرد
می رویم

واهه آرمن

دراین شب سیاه

دراین شب سیاه
کسی مرا درآغوش نمی گیرد
همه به من پشت کرده اند
صندلی های اتاق
تابلوهای روی دیوار
حتی چشمهای تو هم درون این قاب
همه به من پشت کرده اند
و خودشان را پنهان می کنند
کنار تو ماندن
ماندن در تاریکی ست
وقتی چشمانم هیچ نمی بیند
اینجا هستی نیست
همه اش نابودی ست

سهام اشعشاع 
مترجم : بابک شاکر

یک نفر

یک نفر
از میان شعله های بی امان
گذشت

یک نفر
جام شوکران کشید و
از جهان گذشت

یک نفر
بوسه زد به دار خویشتن
سرخ روی
مثل عاشقان گذشت

یک نفر
یک نفر

آزمون تو برای من
کدام شوکران و شعله
یا کدام تهمت است ؟

آی عشق
از میان شعله های تو
چگونه می توان گذشت ؟

محمدرضا ترکی

اراده آهنین زن ها

تنها چیزی که قادر است
اراده آهنین شما زن ها را در هم بشکند
عشق است

آلبا دسس پدس

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وینهمه منصب از آن حور پریوش دارم

گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم

گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم

گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بی غش دارم

ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آنست که من خاطر خود خوش دارم

حافظ

رباعیات ابوسعید ابوالخیر

تا روی ترا بدیدم ای شمع تراز
نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز
چون بی تو بوم نماز من جمله مجاز
==========
در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز
گفتم که مگر با تو شوم محرم راز
کی دانستم که بعد چندین تک و تاز
در تو نرسم وز دو جهان مانم باز
==========
در هر سحری با تو همی گویم راز
بر درگه تو همی کنم عرض نیاز
بی منت بندگانت ای بنده نواز
کار من بیچاره ی سرگشته بساز
==========
من بودم دوش و آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه قصه ی ما بود دراز
==========
ای سر تو در سینه هر محرم راز
پیوسته در رحمت تو بر همه باز
هر کس که به درگاه تو آورد نیاز
محروم ز درگاه تو کی گردد باز
==========
گر چشم تو در مقام ناز آید باز
بیمار تو بر سر نیاز آید باز
ور حسن تو یک جلوه کند بر عارف
از راه حقیقت به مجاز آید باز
==========
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جان جز سخن عشق نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز
==========
دانی که مرا یار چه گفتست امروز
جز ما به کسی در منگر دیده بدوز
از چهره خویش آتشی افروزد
یعنی که بیا و در ره دوست بسوز
==========
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز
تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز
دنیا زن پیریست چه باشد ار تو
با پیر زنی انس نگیری دو سه روز
==========
دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز
رفتم بر آن یار و مه مهرانگیز
من جای نکرده گرم گردون به ستیز
زد بانگ که هان چند نشینی برخیز

ابوسعید ابوالخیر

دل مست و دیده مست و تن بـی‌قرار مست

دل مست و دیده مست و تن بـی‌قرار مست
جانــی زبون چـه چاره کند با سه چـار مست

تلخ است کــــام مــــا ز ستیز تــــو، ای فلک
ما را شبـــی بر آن لب شیرین گمــار ، مست

یک شب صبـــح کــــرده بنـــــالم بـــر آسمان
با ســـوز دل ز دست تــــو، ای روزگار ، مست

ای بـــــاد صبـــــــح ، راز دل لاله عـــــرضه دار
روزی کــه باشد آن بت ســوسن عذار مست

از درد هجــــــر و رنج خمــــارش خبـــــر دهم
گـــر در شـــوم شبی به شبستان یار مست

ســــر در ســــرش کنم به وفا ، گر به خلوتی
در چنگــــم اوفتـــــد ســـــر زلف نگار ، مست

لب بـــرنگیـــــــرم از لب یـــــار کنـــــاره گیـــر
گــــر گیــــرمش به کــام دل اندر کنار ، مست

یک ســــــو نهـــم رعــــونت و در پایش اوفتم
روزی اگـــــر ببینمش انـــدر کنــــــــار ، مست

می‌خــانه هست ، از آن چه تفاوت که زاهدان
مــــا را بـــــه خـــــــانقاه ندادند بـــــار مست

مــــا را تـــو پنج بــــار به مسجـــد کجـــا بری
اکنـــون که می‌شویم به روزی سه بار مست

از مــــا مـــدار چشـــم سـلامت ، که در جهان
جــــز بهـــر کـــــار عشــق نیاید به کار مست

ای اوحدی ، گـــرت هوس جنگ و فتنه نیست
ما رای به کــــوی لاله‌رخـان در مـــی‌آرمست

اوحدی مراغه ای

چسبیده‌ام به تو

چسبیده‌ام به تو
بسانِ انسان
به گناهَش

هرگز
ترکت نمی‌کنم

مرام المصری شاعر سوری
مترجم : سیدمحمد مرکبیان

من از تو میمردم

من از تو میمردم
اما تو زندگانی من بودی

تو با من میرفتی
تو در من میخواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی میپیمودم
تو با من میرفتی
تو در من میخواندی

تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نمیشد
تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
 
تو با چراغهایت میآمدی به کوچهء ما
تو با چراغهایت میآمدی
وقتی که بچه ها میرفتند
و خوشه های اقاقی میخوابیدند
و من در آینه تنها میماندم
تو با چراغهایت میآمدی

تو دستهایت را میبخشیدی
تو چشمهایت را میبخشیدی
تو مهربانیت را میبخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را میبخشیدی
تو مثل نور سخی بودی
 
تو لاله ها را میچیدی
و گیسوانم را میپوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی میلرزیدند
تو لاله ها را میچیدی
 
تو گونه هایت را میچسباندی
به اضطراب پستان هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را میچسباندی
به اضطراب پستان هایم
و گوش میدادی
به خون من که ناله کنان میرفت
و عشق من که گریه کنان میمرد
 
تو گوش میدادی
اما مرا نمیدیدی

فروع فرخزاد