گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو

گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو
مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو

خوبان فزون از حد ولی نتوان به هر کس داد دل
گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو

چون من نسازی یک نفس با سازگاری همچو من
پس با که خواهد ساختن ناسازگاری همچو تو

چون من به گلگشت چمن چون بشکفد آن تنگدل
کش خار خاری در دل است از گلعذاری همچو تو

رفتی و غم‌ها در دلم خوش آنکه باز آیی و من
گویم غم دل یک به یک با غمگساری همچو تو

از یار بگسل ای رقیب آخر زمانی تا به کی
باشد گلی مانند او پهلوی خاری همچو تو

هاتف ز عشقت می‌سزد هر لحظه گر بالد به خود
جز او که دارد در جهان زیبانگاری همچو تو

هاتف اصفهانی

ما را به جز خیالت ، فکری دگر نباشد

ما را به جز خیالت ، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی ، زین خوبتر نباشد

کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت ، تا راهبر نباشد

ما با خیال رویت ، منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را ، بر ما گذر نباشد

هرگز بدین طراوت ، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت ، قند و شکر نباشد

در کوی عشق جان را باشد خطر اگر چه
جایی که عشق باشد ، جان را خطر نباشد

گر با تو بر سرو زر ، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم ، تا دردسر نباشد

دانم که آه ما را ، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی ، کز ما اثر نباشد ؟

در خلوتی که عاشق ، بیند جمال جانان
باید که در میانه ، غیر از نظر نباشد

چشمت به غمزه هر دم ، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد

از چشم خود ندارد ، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش ، کان بی‌جگر نباشد

سلمان ساوجى

هر شبم ناله زاری است که گفتن نتوان

هر شبم ناله زاری است که گفتن نتوان
زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان

بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا
روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان

تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب
در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان

چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی
آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان

چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست
باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان

هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار
داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان

هاتف اصفهانی

بی‌وفا پیداست کیست

بی‌وفا می‌خواندم ، آن بی‌وفا پیداست کیست
من به مهرش می‌دهم جان ، بی‌وفا پیداست کیست

باز بی مهر و وفا ، می‌خواندم اما به گل
مهر نتوان کرد پنهان ، بی‌وفا پیداست کیست

بی‌وفا آن است کو بر گردد از پیمان و عهد
ما بر آن عهدیم و پیمان ، بی‌وفا پیداست کیست

جان فدای او شد و او داد جانم را به باد
در میان جان و جانان ، بی‌وفا پیداست کیست

صبح با گل گفت کای گل نیستت بوی وفا
گل جوابش داد خندان ، بی‌وفا پیداست کیست

یار گیرم بی‌وفا می‌گیردم ، چون صبحدم
بر تو چون خورشید تابان ، بی‌وفا پیداست کیست

او عتابی می‌کند ، اما وفا می‌گویدم
رو تو خوش می‌باش سلمان ، بی‌وفا پیداست کیست

سلمان ساوجی

به یک نظاره چون داخل شدی

به یک نظاره چون داخل شدی ، در بزم میخواران
گرفتی جان ز مستان و ، ربودی دل ز هشیاران

چه حاصل از وفاداری من ، کان بی‌وفا دارد
وفا با بی‌وفایان ، بی‌وفائی با وفاداران

تویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمن
سموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو باران

به جان و دل تو را هر سو ، خریداری بود چون من
به سیم و زر اگر بوده ، است یوسف را خریداران

هاتف اصفهانی

کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی

کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی
این گلستان بی‌خس و خاشاک بودی کاشکی

یار من پاک و به رویش غیر چون دارد نظر
دیده او چون دل من پاک بودی کاشکی

قصد قتلم دارد و اندیشه از مظلومیم
یار در عاشق کشی بی‌باک بودی کاشکی

تا به دامانش رسد دستم به امداد نسیم
جسم من در رهگذارش خاک بودی کاشکی

سینه‌ام از تیر دلدوز تو چون دارد نشان
گردنم را طوق از آن فتراک بودی کاشکی

غنچه‌سان هاتف دلم از عشق چون صد پاره است
سینه‌ام زین غم چو گل صد چاک بودی کاشکی

هاتف اصفهانی

داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند

داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند
در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند

آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت
وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند

من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند

به وفای تو ، من دلشده جان خواهم داد
بی‌وفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند

هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت
قصهٔ جور تو با او به جهان خواهد ماند

هاتف اصفهانی

تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود

تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود
غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود

آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان
تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود

گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک
آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود

رمضان میکده را بست خدا داند و بس
تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود

پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود

هاتف این‌گونه که دارد هوس مغبچگان
بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود

هاتف اصفهانی

غم عشق نکویان

غم عشق نکویان چون کند در سینه‌ای منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل

دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل

میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل

نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که می‌رقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل

در اول عشق مشکل‌تر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل

به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل

ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایت‌هاست باقی بر در و دیوار آن منزل

هاتف اصفهانی

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم

آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم

بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم

از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم

یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم

هاتف اصفهانی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی

می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی

راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی

ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی می‌کنی

ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی

هاتف اصفهانی

روز و شب خون جگر می خورم از درد جدایی

روز و شب خون جگر می خورم از درد جدایی
ناگوار است به من زندگی ، ای مرگ کجایی


چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم

کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی


چاره درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد

اگر از کار فرو بسته من عقده گشایی


هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت

تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی


که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم

من که در کوچه او ره ندهندم به گدایی


ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان

گو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز مایی


بسته کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد

نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی

هاتف اصفهانی

دل من پیرو عشق است و من اندر پی دل

این چه داغی است که از عشق تو بر جان من است
وین چه دردی است که سرمایه درمان من است

زلف و رخسار تو کفر آمد و ایمان ، با هم
آن چه کفری است که سرمایه ایمان من است ؟

می‌دهم جان و به صد جان ، ندهم یک ذره
خاک پای تو که سر چشمه حیوان من است

رسم عشاق وفا خوی بتان ، بد عهدی است
این حکایت نه به عهد تو و دوران من است

بر دل پاک تو حاشا نبود ، خاشاکی
خارو خاشاک جفایت ، گل و ریحان من است

دل محزونم از و ، یوسف جان را می‌جست
زیر لب گفت ، که در چاه ز نخدان من است

گره موی تو بندی است که بر پای دل است
برقع روی تو ، باری است که بر جان من است

شیخ می‌گویدم از دست مده سلمان دل
دل من شیخ برانی که به فرمان من است

دل من پیرو عشق است و من اندر پی دل
عشق ، سلطان دل و دل شده سلطان من است

سلمان ساوجی

جان به جانان کی رسد

جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا
ذره است این ، آفتاب است ، آن کجا و این کجا

دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه‌ای
ورنه پای ما کجا وین راه بی‌پایان کجا

ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب
تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا

جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا

در لب یار است آب زندگی در حیرتم
خضر می‌رفت از پی سرچشمهٔ حیوان کجا

چون جرس با ناله عمری شد که ره طی می‌کند
تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا

هاتف اصفهانی

کجایی در شب هجران

کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی
چو شمع از چشم گریان اشکباری‌های من بینی

کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می‌دیدی
که امشب گریه‌های زار و زاری‌های من بینی

کجایی ای قدح‌ها از کف اغیار نوشیده
که از جام غمت خونابه خواری‌های من بینی

شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان
نشینی با من و شب زنده‌داری‌های من بینی

شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم
که یار من شوی ای یار و یاری‌های من بینی

برای امتحان تا می‌توانی بار درد و غم
بنه بر دوش من تا بردباری‌های من بینی

برای یادگار خویش شعری چند از هاتف
نوشتم تا پس از من یادگاری‌های من بینی

هاتف اصفهانی

امشب من و تو هر دو مستیم

امشب من و تو هر دو مستیم زمی ، اما
تو مست می حسنی ، من مست می سودا

از صحبت من با تو ، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند ، با مست بود غوغا

آن جان که به غم دادم ، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم ، در کوی تو شد پیدا

ای دل به ره دیده ، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می داند ، حال سفر دریا ؟

انداخت قوت دل را ، بشکست به یک باره
چون نشکند آخر نی ، افتاد از آن بالا ؟

تا چند زنم حلقه ؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر ، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم ، ساقی مدهم ساغر
بگذار که می ترسم ، از دردسر فردا

در رهگذر مسجد ، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد دامن ، که مرو زاینجا

نقدی که تو می خواهی ، در کوی مسلمانی
من یافته ام سلمان ، در میکده ترسا

سلمان ساوجی

امید و بیم از وصل و هجر

هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست
عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست

هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود
آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست

در حریمش بار دارم لیک در بیرون در
کرده‌ام جا تا چو آید غیر گویم یار نیست

دل به پیغام وفا هر کس که می‌آرد ز یار
می‌دهم تسکین و می‌دانم که حرف یار نیست

گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ
کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست

سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو
گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست

هاتف اصفهانی

محتسب گوید که بشکن ، ساغر و پیمانه را

محتسب گوید که بشکن ، ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند ، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان ، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست ، آخر من دیوانه را


گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند
کرده‌ام وقف می و معشوق این ، ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک ، می می‌خوریم
گو بر اندازید ، بنیاد خم و خمخانه را

ما زجام ساقی مستیم ، کز شوق لبش
در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما ، ره مده ، بیگانه را

جام دردی ده به من ، وز من ، بجام می ، ستان
این روان روشن و جامی بده ، جانانه را

سر چنان گرم است ، شمع مجلس ما را ، ز می
کز سر گرمی ، بخواهد سوختن پروانه را

راستی هرگز نخواهد گفت ، سلمان ترک همی
ناصحا ! افسون مدم ، واعظ مخوان افسانه را

سلمان ساوجی

تو ای وحشی غزال

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها
من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش
من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی
چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر
خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند
کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب
نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها

هاتف اصفهانی

گفتیم درد تو عشق است

گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد


گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار

که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد


من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس

لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد


فلکم از تو جدا کرد و گمان می‌کردم

که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد


سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم

که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد


جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار

ور توان در دل بی‌رحم تو جا نتوان کرد


گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف

چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد

هاتف اصفهانی