از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز

از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز
لیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز


با اهل وفا و هنر افزون شود و کم

مهر تو و بی‌مهری گردون نه و هرگز


از سرو و صنوبر بگذر سدره و طوبی

مانند به آن قامت موزون نه و هرگز


خون ریختیم ناحق و پرسی که مبادا

دامان تو گیرند به این خون نه و هرگز


در عشق بود غمزدهٔ بیش ز هاتف

در حسن نگاری ز تو افزون نه و هرگز

هاتف اصفهانی

با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند

با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند
یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند


بی تو احوال مرا در دل شب‌ها داند

هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند


باده با مدعیان می‌کشی و می‌ریزی

خون دل در قدح خون دل آشامی چند


بوسه‌ای چند ز لعل لب تو می‌طلبم

بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند


گرچه در بادیهٔ عشق به منزل نرسی

اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند


هاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت

مبتلی گشت به همصحبتی خامی چند

هاتف اصفهانی

در راه عشق آن صنم

امروز ما را گر کشی بی‌جرم از ما بگذرد
اما به پیش دادگر مشکل که فردا بگذرد


زینگونه غافل نگذری از حال زار ما اگر

گاهی که بر ما بگذری دانی چه بر ما بگذرد


ناصح ز روی او مکن منعم که نتواند کسی

آن روی زیبا بیند و زان روی زیبا بگذرد


از بس چو تنها بیندم از شرم گردد مضطرب

می‌میرم از شرمندگی بر من چو تنها بگذرد


در راه عشق آن صنم هر کس که بگذارد قدم

باید که چون هاتف نخست از دین و دنیا بگذرد

هاتف اصفهانی

ای باده ز خون من به جامت

ای باده ز خون من به جامت
این می به قدح بود مدامت


خونم چو می ار کشی حلالت

می بی من اگر خوری حرامت


مرغان حرم در آشیان‌ها

در آرزوی شکنج دامت


بالای بلند خوش خرامان

افتادهٔ شیوهٔ خرامت


ماه فلکش ز چشم افتاد

دید آنکه چو مه به طرف بامت


نالم که برد بر تو نامم

آن کس که ز من شنید نامت


هر کس به غلامی تو نازد

هاتف به غلامی غلامت

هاتف اصفهانی

چه گویمت که دلم از جدائیت چون است

چه گویمت که دلم از جدائیت چون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است


تو کرده‌ای دل من خون و تا ز غصه کنی

دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است


نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است

که آفت دل و صبر و قرار مجنون است


ز مور کمترم و می‌کشم به قوت عشق

به دوش باری، کز حد پیل افزون است


ز من بریدی اگر مهر بی‌سبب دانم

که این نه کار تو این کار ، کار گردون است


اگر به قامت موزون کشد دل هاتف

نه جرم او که تقاضای طبع موزون است


هاتف اصفهانی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی

می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی

راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی‌گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی

ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و ناله‌ی نی می‌کنی

ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی

هاتف اصفهانی

بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد

بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد


یار بی‌غیر که می در قدحش خون گردد

خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد


سرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمن

شرمی از جلوهٔ آن سرو قبا پوشش باد


دوش می‌گفت که خونت شب دیگر ریزم

امشب امید که یاد از سخن دوشش باد


ننگ یار است که یاد آرد از اغیار مدام

نام این فرقهٔ بدنام فراموشش باد


دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر

با خیالت همه شب دست در آغوشش باد


هاتف از جور تو دم می‌نزند لیک تو را

شرمی از چشم پر آب و لب خاموشش باد

هاتف اصفهانی