فانوس این خانه عاشقانه می سوزد

فانوس این خانه عاشقانه می سوزد
گردباد هم که باشی
خاموش نخواهم شد
دریا با جزر می رود
که با مد بازگردد
یا جزر باش یا مد
این کشتی شکسته
باید به ساحل برسد

نسرین بهجتی

کجایی تو ؟

با دو تا چشمِ گردِ سیاه نگاهم می کنند
آدم ها
خیابان ها
دیوار ها
درخت ها
سیم ها
کلاغ ها
تمام هفته من با آنها حرف می‌‌زنم
شعر میخوانم
خاطره تعریف می‌کنم
و آنها با چشمانِ سیاهِ گردشان
در سکوت
نگاهم می کنند

جمعه که می شود
من گوشه‌ای می‌نشینم
آنها برایم حرف می‌‌زند
شعر می‌خوانند
خاطره تعریف می کنند
و من
با دو چشمِ گردِ سیاه
در سکوت
نگاهشان می‌کنم
کجایی تو ؟

نیکى فیروزکوهی

عاشق ترین آفتاب گردان

من عاشق ترین آفتاب گردان مزرعه عشق بودم
که با آفتاب نگاهت به هر سو که می خواستی
آرام آرام می چرخیدم
با هر چرخشم با صبوری افکارت را می دزدیدم
ودر قلب ناباورت ذره ذره خانه ای برای فردایم می ساختم
و در زیر پلک های مهربانت
تصویر زیبایی و معصومیتم را تا ابد حک می کردم
من عاشق ترین و بی پروا ترین آفتاب گردان مزرعه عشق بودم
که یک نگاهت را به عالمی نفروختم

نسرین بهجتی

می‌‌آیند تا تو را کشف کنند

می‌‌آیند
تا تو را کشف کنند
و روحت را  تصاحب
بی‌ هیچ مجالی بر عشق

چنان سراسیمه
چنان سرد
چنان زخمه وار
که نخواهند دید
چگونه غروب می‌‌کند
غرورِ یک قلب
چگونه  است
چکیدنِ کسی‌
از چشم های خودش ؟
چگونه
شاعری
تحملش را از کنارِ شعر بر می‌دارد
و رو به حیرتِ یک خواب می‌‌رود

چگونه شب
فرصتِ ماندن را
از آدم خسته می‌‌گیرد

نیکى فیروزکوهی

باورت کردم

گفتی گندم ، نوشتم گندمزار
گفتی گل ، نوشتم گلزار
گفتی ستاره ، نوشتم کهکشان
گفتی بیا ، شوریده و دیوانه به سویت دویدم
هر کلامت را به توان ابدیت نوشتم
خواندم ، باور کردم
باور کردم که گندم تو یعنی گندمزار
گلت گلزار، ستاره ات کهکشان
تو تنها یاور تو تنها باور تو بهترین
تو والاترین ، تو مرهم زخمهای شبهای دلتنگی
اما این بار نوبت من است
تو بنویس گندمزار
یک دانه گندم هم بنویسی کافیست
کمی جایمان عوض می شود

نسرین بهجتی

وقت دلتنگی

هر شب وقت دلتنگی
من و تو تمام کافه های شهر را قرق می کنیم
تو جام می شوی

من ازعشق تو می جوشم و شراب می شوم

من تن می شوم ، تو جان من می شوی
دست در گردن هم
ترانه های مشترکمان را از صدای یا کریم های پشت پنجره
تا نوای زنجره های ایوان آن خانه قدیمی
میخوانیم و می خندیم
می خندیم و گریه می کنیم
تو می افتی من دست ترا می گیرم
من می افتم و تو مرا تلو تلو خوران گیج گیج
مثل شیشه ای در دست سلامت به خانه می رسانی
و من حرصم میگیرد که چرا گزمه های شهر
ما را به جرم بد مستی حد نمی زنند
آنها عاشقی را که هرشب خیابان را
با سایه اش گز می کند کاری ندا رند


نسرین بهجتی

باید

باید در تو می‌مردم که مردم
باید در تو می‌رفتم که رفتم
باید در تو ، تو می‌شدم که شدم
حالا آمده‌ای مرا از که پس بگیری
از خودت

نسرین بهجتی

دیوانگی های من

نه زلیخا

حریف دیوانگی های من

نه یعقوب

حریف گریه های شبانه من

هفت سال نه ، تا هفتاد نسلم
عشق ترا

در قلبم ذخیره می کردم

فقط اگر

تو آنی بودی که می پنداشتم


نسرین بهجتی

روئینه تن از عشق

وقتی از چهار سو بر تو
باد های نا مساعد می وزد
من از چهار سو
بی وقفه بر تو ترانه دست تکان می دهم
تو روئینه تن از عشق من میشوی
شتابت را سوار می شوی
و از من دور من شوی
من فراقت را درد می شوم
مشت به جان می کوبم و سر به ساحل
و می نویسم به روی تمام صخره ها
هر کجا می روی برو
ولی فقط باش

نسرین بهجتی

گل آفتابگردان

تمام خاطراتت را از کاشت تا برداشت
از مزرعه تا گنجشک
سنگ پشت سنگ
نشانه رفتم
تا شاید بشکند در آفتاب نگاه من
طرز چرخش معصومانه نگاه تو
اما وقتی از تو می‌نویسم
از انگشتانم آفتاب می‌ریزد
گل آفتابگردان من

نسرین بهجتی

فقط باش

تو در من می تپی
و من آغاز می شوم
با من راه می روی
و برگهای زرد از من فرو می ریزد
در من قدم می زنی
و هزار جوانه از من می روید
با من سخن می گویی
و حرفهای تو فقط  شعر می شود
شعر من
من ترا می نوشم در آب در چای
زیر دندانم طعم تو چون گندم
چون خوشه انگور
من ترا در خود می شویم
با عطر کویر
عطر تن خود
من ترا می بینم
هر دم در هر نفسم
وقت سحر هنگام غروب
در زیر آسمان عشق خودم
و ترا می خوانم در یک شعر قشنگ
هر کجا هستی باش
فقط باش

نسرین بهجتی