حکایت عشق

هیچ نمی‌دانم
من تو را چه‌زمانی
و در کجا گم کردم ؟
آیا تو را باران شست
و یا کولاک تو را با خود برد ؟

من این حکایتِ عشق را
یک‌باره به آخر رساندم
در جست‌و‌جویت نبودم
که اگر بودم
یقین پیدایت می‌کردم

در این دنیا
تنهاترین هراسم
تو را گم کردن بود
تو نیستی و اکنون
دیگر در این دنیا
از چیزی نمی‌هراسم

اما بدونِ تو
گویی همه‌چیز برای من
رنگِ شکست دارد

گفته‌اند
انسان‌های پر درد
دردشان را به آب می‌گویند
چه خوب که آب نیز آمد
از درد رها شدم

گمان مکن
که بی‌تو
روزگارِ خوشی دارم
تا به یادِ تو می‌افتم
هرشب تنگ‌حوصله‌ام

رامیز روشن شاعر آذربایجانی
مترجم : فرید فرخ‌زاد

بلور رویا

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخه ی سنگین ز بار و برگ
خامش بر آستانه ی محراب عشق بود

من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم
بر برگ دست های تو آن شبنم سپید

گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دست های کوچکشان چنگ می زدند
درعطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود
محراب را ز پاکی خود رنگ می زدند

پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساق های نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلک های تو ، رویای روشنی

من تشنه ی صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنه ی لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس قزح های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظه ی درنگ

گفتم خموش ”  آری ” و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

فروغ فرخزاد

بر بهشت قسم خورده‌ام

بر بهشت قسم خورده‌ام
اما حقیقت ندارد
پس تو را
به آتش جهنم می‌برم
به درد
ما‌ نه در باغ‌های سعادت
قدم خواهیم زد
و نه از زیرِ طاق‌های مشبک
شکفتنِ گل‌ها را تماشا خواهیم کرد
ما بر زمین می‌افتیم
کنارِ دروازه‌های کاخِ شیطان
شبیه فرشته‌هایی که پرپر می‌زنند
بال‌های ما هجاهای غمناک می‌نوازند
و ما ترانه می‌خوانیم
از عشق‌های ساده‌ی انسانی
و از تماسِ لب‌های ما
در زمزمه‌ی شب بخیر
جرقه‌ی نوری خواهد درخشید
به خواب می‌رویم
و هنگامِ صبح
نگهبانی ما را
روی نیمکتِ پارک پیدا خواهد کرد
و خنده‌ی بلندی سر خواهد داد
یک هسته‌ی سیب
با خوابی از ریشه‌های درخت

هالینا پوشویاتوسکا شاعر لهستانی
مترجم : مرجان وفایی

حرف آن حسن بسامان ، از من مجنون مپرس

حرف آن حسن بسامان ، از من مجنون مپرس
شوکت بزم سلیمان ، از من مجنون مپرس

می شود شق جامه صبح از شکوه آفتاب
باعث چاک گریبان ، از من مجنون مپرس

نیست ملک بیخودی را ابتدا و انتها
عرض و طول آن بیابان ، از من مجنون مپرس

آتش سوزان نمی دارد خبراز زخم خار
تیزی خار مغیلان ، از من مجنون مپرس

نخل بی برگ ازدم سرد خزان آسوده است
سرد مهریهای دوران ، از من مجنون مپرس

سنگ چون یاقوت شد ، ایمن شود از انقلاب
حال چرخ حال گردان ، از من مجنون مپرس

سنگ و گوهر ، دیده حیران میزان را یکی است
امتیاز کفر و ایمان ، از من مجنون مپرس

زین قفس عمری است مرغ وحشی ما جسته است
تنگی صحرای امکان ، از من مجنون مپرس

پیچ و تاب رشته جان را مسلسل می کنی
قصه زنجیر مویان ، از من مجنون مپرس

برنمی خیزد صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان ، از من مجنون مپرس

صائب آن زلف پریشان سیر رانظاره کن
باعث خواب پریشان ، از من مجنون مپرس

صائب تبریزی

رویا دیدن

در سه حالت است
که رؤیا مجاز شمرده می‌شود
حالت دیوانگی
و حالت شعر
و حالت آشنا شدن با زنی شگفت‌آور
همچون تو
و من خوشبختانه
از این سه حالت رنج می‌برم
                 
نزار قبانی
مترجم : احمد دریس

هرکسى امیدی دارد

هرکسى
امیدی دارد
مجادله‌ای
از دست داده‌ای
دردی
انزوایی
و اندوهى
چرا که
هر کسی یک رفته‌ای دارد
که هنوز هم
به رفتنش عادت نکرده است

تورگوت اویار
مترجم : حانیه محب زادگان

زیبایی یا عشق

آیا زیبایی
مادر عشق است
یا عشق
مادر زیبایی ؟

من عاشق کلوئه بودم
چون زیبا بود
یا زیبا بود
چون من دلداده‌ی او بودم ؟

آلن دوباتن
مترجم : گلی امامی

دنیا آمدن

شاید برای دوست داشتنت
به دنیا نیامده باشم
اما از وقتی که
دوستت دارم
به دنیا آمدم

نسترن وثوقی

پایان

اکنون که عشقمان آرام
به پایان رسیده است
دردی پوچ بر جا ماند
که همیشه در پی جدایی می‌آید

زمانی که من و تو
بر نوک پاها بر خاک ایستادیم
تا انگشت بر آسمان‌ها بساییم
دیگر سپری شده
و عشقمان از بین رفته است

ای عزیز من
عشق را
در رابطه‌ای سحرآمیز
دوباره جستجو باید کرد

وارینگ کانی
ترجمه‌ : حسن فیاد

نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم

نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد دل‌آزاری که من دارم

و گر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم

به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم

گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر
بکوی دلفریبان این بود کاری که من دارم

دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی
ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم

ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد
هلاکم می کند آخر پرستاری که من دارم

رهی آنمه بسوی من بچشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم

رهی معیری

تو آمدی

تو آمدی
و در گوشه‌ای از دیوانگی من ایستادی
ابرها نیز آمدند
و بالای سرت ایستادند
چشم‌هایت خودْ رحمت بودند
ابرها باریدند
بارانی آرام
که زلفکان مهربانی را می‌خیساند

ابرها آمدند
و زیر آن ایستادیم
تو حرف زدی
و من آفتاب را به یاد می‌آوردم
بدیع بودی
و صدایت پر از طراوت و تازگی بود
صدایت
شبیه برف آرامی بود
که موهایم را نم می‌کرد

دندان‌هایت
شبیه صورت کودکانی
که بوسه بر گونه‌هاشان نِشسته
دندان‌هایت
چون آبگینه ‌هایی کوچک
که رو به آفتاب بازشده‌اند
دندان‌هایت
به مانند شراب‌هایی تلخ
و عطرهای تند

و تو خندیدی
باران‌های رنگارنگ بارید
بارانی که انسان را
به گریستن وا می‌داشت

صدایت گرم بود
به داغی چشمانِ آهویی زخمی
صدایی داشتی پُر احساس
به لطافتِ قلبِ آهویی زخمی

تو آمدی
و در گوشه‌ی جنونم ایستادی
ابرها آمدند
و بالای سرت ایستادند
چشم‌هایت
خودْ نهایتِ رحمت و مهربانی بود

سزایی کاراکوچ شاعر ترکیه‌ای
مترجم : فرید فرخ‌زاد

عشق تو دردست و درمانش تویی

عشق تو دردست و درمانش تویی
هست عاشق صورت و جانش تویی

آنچه در درمان نیابد دردمند
هست در دردی که درمانش تویی

سالک راه تو زاول واصلست
کین ره از سر تا بپایانش تویی

عاشقت کی گنجد اندر پیرهن
چون ز دامن تا گریبانش تویی

ما و تو این هر دو یک معنی بود
کآشکارش ما و پنهانش تویی

عاشق روی ترا در دین عشق
غیر تو کفرست و ایمانش تویی

دل بتو زنده است همچو تن بجان
این خضر را آب حیوانش تویی

خوشه خوشه کشت هستی جو بجو
زرع بی آبست و بارانش تویی

این غزل شطح است و قوالش منم
وین سخن حق است و برهانش تویی

منطق الطیر سخنهای مرا
کس نمی داند سلیمانش تویی

سیف فرغانی از آن بر نقد شعر
سکه زین سان زد که سلطانش تویی

سیف فرغانی