تو آمدی

تو آمدی
و در گوشه‌ای از دیوانگی من ایستادی
ابرها نیز آمدند
و بالای سرت ایستادند
چشم‌هایت خودْ رحمت بودند
ابرها باریدند
بارانی آرام
که زلفکان مهربانی را می‌خیساند

ابرها آمدند
و زیر آن ایستادیم
تو حرف زدی
و من آفتاب را به یاد می‌آوردم
بدیع بودی
و صدایت پر از طراوت و تازگی بود
صدایت
شبیه برف آرامی بود
که موهایم را نم می‌کرد

دندان‌هایت
شبیه صورت کودکانی
که بوسه بر گونه‌هاشان نِشسته
دندان‌هایت
چون آبگینه ‌هایی کوچک
که رو به آفتاب بازشده‌اند
دندان‌هایت
به مانند شراب‌هایی تلخ
و عطرهای تند

و تو خندیدی
باران‌های رنگارنگ بارید
بارانی که انسان را
به گریستن وا می‌داشت

صدایت گرم بود
به داغی چشمانِ آهویی زخمی
صدایی داشتی پُر احساس
به لطافتِ قلبِ آهویی زخمی

تو آمدی
و در گوشه‌ی جنونم ایستادی
ابرها آمدند
و بالای سرت ایستادند
چشم‌هایت
خودْ نهایتِ رحمت و مهربانی بود

سزایی کاراکوچ شاعر ترکیه‌ای
مترجم : فرید فرخ‌زاد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.