تو که نمی دانی

تو که نمی دانی
 وقتی به خوابم می آیی
 چه جوری بوی تنت را
 نفس می کشم
 و عمیق در آغوشت می چرخم
 تو که نمی دانی
 چه جوری
 چال بالای لبت را
 می بوسم
 و دست هام را می برم توی موهات
 عشق من
 تنها خواب مرز ندارد
 تاریخ و جغرافیا مرز دارد
 مرض دارد
 غرض دارد
 ادبیات اما
 رویا و خیال را بی مرز می کند
 و تو هر شب بی پروا
 در خوابم راه می روی می خندی
 نگاهت می کنم
 وقتی به خوابم می آیی
 تو که نمی دانی
 چه قشنگ برایم
 شیرین زبانی می کنی
 راستی
 مرگ هم مرز ندارد
 و من برای تو
 می میرم
 تو که نمی دانی

عباس معروفی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.