ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روزی که عاشقت شدم
از ترس جدایی
آرزو کردم که ای کاش بمیرم
و وقتی از هم جدا شدیم
فهمیدم انسان میتواند بارها بمیرد
از آن وقت دیگر از مرگ نترسیدم
و عشق ترس ِ من شد
بعد این جمله " اووید " را خواندم که گفته بود
مردان را نفرت میکشد و زنان را عشق
آنوقت بود که تصمیم گرفتم از تو متنفر باشم
شاید برای یکبار هم که شده مرگ را تجربه کنی
احلام مستغانمی
مترجم : اسماء خواجه زاده
پی نوشت
اووید : پوبلیوس اوویدیوس ناسو (Publius Ovidius Naso) مشهور به اووید شاعر رومی زاده 20 مارس 43 سال پیش از میلاد و مرگ 17 یا 18 میلادی
از من پرسید
حالا که عاشقش شدی
بگو ببینم چشمانش چه رنگی بود ؟
اما من رنگ چشمانش را نمیدانستم
من فقط عمق نگاهش را دیده بودم
عمق نگاهش عشق بود
گفتم : رنگ عشق
سیما امیرخانی
سالها بعد
وقتی پیر شدیم
وقتی تمام از دست دادنیها را
از دست دادیم
وقتی جوانیمان را
زیباییمان را
امیدهایمان را
در سپیدی موها
و چروک صورتمان جا گذاشتیم
دوباره عاشقت خواهم شد
این بار
شاید دستهایت بلرزد
شاید مو نداشته باشی
دندانهایت مصنوعی باشد
صدایت بلرزد
اصلا شاید
نتوانی به خوبی راه بروی
اما عاشقت خواهم شد
واقعی تر ، عجیب تر ، عاشقانه تر
فقط به خاطر خودت
و چیزهایی که برای از دست دادن نداری
نازنین عابدین پور
صبح که
شعرم بیدار میشود
میبینم بسترم سرشاراز
گُلِ عشقِ توست و
عشق تو آفتاب است
آنگاه که
درونم طلوع میکنی و
میبینمت
شیرکو بیکس
ترجمه : عباس محمودی
او نگاه می کرد
من هم نگاه
او دور می شد
من ویران
باور کنید آدم ها
با چشم هایشان می میرند
می کشند
می روند
علیرضا اسفندیاری
عشق شبیه مرگ است
اما همیشه شبیه بهار از راه می رسد
ابتدا
از فرق سر تا نوک پا شکوفه می زنی
بعد
همچون برگهای پاییزی فرو می ریزی
و به یک درخت عریان تنها تبدیل می شوی
در درختها ، ساقه پیش از برگ می میرد
می دانستی ؟
اول پلک هایت می لرزد
بعد انگشتانت
شبیه مرگ است عشق
دیگر اینکه می بینی
مثل ماهی از آب بیرون افتاده
مثل خدایی که فراموشش کرده ای
و مثل یک جدایی دیوانه وار
آدمها فراموشت می کنند
ستاره به ماه
زمین به آسمان
و عشق به خیالی کور بدل می شود
و تنهایی آرام آرام تو را می بلعد
شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست
شبها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان ِسرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو می سوزم
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزی است
کو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را بگوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
فروغ فرخزاد
تا آن هنگام که در عشق ورزیدن کودک هستی
میان تو و من به قدر دریاها و کوه ها فاصله ست
اگر رو به روی تو به سکوت بنشینم رواست
که سکوت در محضر زیبایی ، زیباست
سخنان عاشقانه ی ما
ویرانگرِ عشق است
واژگان آنگاه که بر زبان آیند ، از بین میروند
داستان های عاشقانه ، خرافات و فریب ، تو را عوض کرده ست
عشق از آن افسانه های مشرقی نیست
که در پایانش قهرمانان با هم ازدواج کنند
عشق ، دل به دریا زدنی ست بی کشتی
و دانستنِ وصال دور از دست
عشق
لرزش انگشتان است
و لب های فروبسته ی غرق سوال
عشق رود غم است در اعماق وجودمان
که پیرامونش تاکها و خارها می رویند
عشق همین است
همین کولاک ها که در کنار هم نابودمان می کند
که هر دو می میریم
و آرزوهایمان شکوفه میزند
که اندک چیزی ما را بر می آشوبد
که همین یاس همین تردید
که همین دست تاراج گر ،عشق است
همین دست کشنده ای که بوسه اش میزنیم ، عشق است
آن را که همچون مجسمه با احساسات خویش ساکت نشسته
آزار مده
چه بسا مجسمه هایی که در سکوت می گریند
چه بسا صخره ای کوچک شکوفه برویاند
و رودها و امواج از او روان شوند
تو را در خلال اندوهم دوست می دارم
ای رخساره ی دست نیافتنی همچون خداوند
بیا بسنده کنیم
که تو همواره مثل راز باقی بمانی
رازی که مرا پاره پاره می کند و ناگفتنی ست
نزار قبانی
مترجم : سودابه مهیجی
در پشتِ پلکهایت
آن دو برگِ روشنِ افرا
چه خوابی میبینی ؟
با دستهایی که دو آتشفشان همگون را پاس میدهند
تا این شب
همچنان آرامترین شبِ زمین باشد
با چانهی بالا برده به قهرت
که گهوارهی بوسههای توست
و بازیگوشانه
گویی حقیقتِ عشقِ مرا
انکار میکند
چه خوابی میبینی ؟
مرا به سرزمینِ خوابهایت ببر
سفیدبرفیِ عریانی که
به بوسهی هیچ کوتولهای
بیدار نمیشوی
کولیان در دلتای سرشانههایت
آواز میخوانند
و گلوگاهت
کهکشانِ راهِ شیری را
به بیراهه میبرد
غلت میزنی و ماه
بر آبگینهی خزر غوطه میخورد
غلت میزنی و باد
بر شالیزارهای ساری میوزد
و این بستر
به پردهای بدل میشود
که نقاشانِ بزرگ
در بازآفریدنش درماندهاند
تا پلک نگشایی
سپیده سر نخواهد زد
یغما گلرویی
بر دوش تو تا زلف زرهپوش تو افتاد
بار دل عالم همه بر دوش تو افتاد
تار سر زلفت ز گران باری دلها
صد بار سراسیمه در آغوش تو افتاد
یک سلسله دیوانه آن حلقه زلفند
کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد
آن دل که نبودهست کسی جز تو به یادش
فریاد که یک باره فراموش تو افتاد
آسوده حریفی که ز مینای محبت
تا روز جزا می زد و مدهوش تو افتاد
تا شام قیامت نکشد منت خورشید
هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد
آن نقطه که پیرایه پرگار وجود است
خالی است که بر کنج لب نوش تو افتاد
از چشم ترم جوش زند خون دمادم
تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد
یک باره نظر بست ز سرچشمه کوثر
هر چشم که بر لعل قدحنوش تو افتاد
خون میچکد از گلبن اشعار فروغی
تا در طلب غنچه خاموش تو افتاد
فروغی بسطامی