با آن کسی بروم که دوستش دارم

می خواهم با کسی بروم که
من دوستش می دارم
نمی خواهم هزینه ی این همراه شدن را
حساب و کتاب کنم
یا اینکه به خوبی و بدی اش فکر کنم
حتی نمی خواهم بدانم دوستم دارد یا نه
فقط می خواهم با آن کسی بروم که دوستش دارم

برتولت برشت
ترجمه : بهنود فرازمند

بارها دوستت داشتم

بارها دوستت داشتم
بارها از نو عاشقت شدم
بارها تو را خواستم
از خدای خودم
از آسمانِ این شهر
از هر کسی‌ که ممکن بود گمشده باشد
 از هر کسی‌ که ممکن بود گم کرده‌ای داشته باشد
اگر فردا بیایی
با آدمی‌  چنان سرشار از عشق
که از شوقِ آغوشی که نیست چنین دیوانه وار می‌‌نویسد
چه خواهی‌ کرد
با غریقی که چشمانش پر از جای خالی‌ توست
چه خواهی‌ کرد
اگر فردا بیایی
با خودم با خدایی که بارها و بارها راندمش
چه خواهم کرد ؟

نیکی فیروزکوهی

عشق تو

عشق تو مرا از بستر رخوتناکم
آزاد می کند
و از مرگ روزمره
و می گسلاند زنجیرهای نامریی را
که پیوند من است با
امروز، این ساعت و این شهر

که پیوند من است با
دیوارهای یکنواخت
با فریاد همسایگان پرگو
با فریاد روزنامه فروش با همان عنوان های مکرر
و با مگسان سمج تابستان

عشق تو مرا از جزئیات ابلهانه
آزاد می کند
تا آن گونه که هستم باشم
فرشته سپیده دم
که از گام زدن می پرهیزد
در آرزوی پرواز

عشق تو در من می رویاند
بال های شفاف فراوان
و پرواز می کنم
همچون پروانه افسانه ای
که تازه از پیله به درآمده باشد

عشق تو مرا از زندان لحظه
آزاد می کند
تا من و بی انتهایی
یگانه شویم
 
غاده السمان
ترجمه : عبدالحسین فرزاد

هنوز همیشه هرگز

هزار سال به سوی تو آمدم
 افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
 که می رسم به تو
 شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
 همیشه می شنوم
 همیشه سوی تو می ایم
 همیشه در راهم
 همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
 هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
 همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه

فریدون مشیری

مرا به تمام زبانها برگردانید

مرا به تمام زبانها برگردانید
تا محبوبه ام مرا بشنود
مرا به تمام مکانها ببرید
تا دلدارم را در آغوش گیرم
تا ببیند که من قدیم و جدیدم
تا آوازم را بشنود و خاموش کند ترسم را

انسی الحاج
ترجمه : محبوبه افشاری

گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دگر

گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دگر
غیر بار غم عشقت نکشم بار دگر

پیرو قافله عشقم و در جذبه شوق
نیست این قافله را قافله سالار دگر

دل دیوانه کشد در غمت ای سلسله مو
هر زمانم به سر کوچه و بازار دگر

یوسف دل به کلافی نخرد زال فلک
می برم یوسف خود را به خریدار دگر

با که نالیم که هر لحظه فلک انگیزد
پی آزار دل زار دل آزار دگر

به شب هجر تو در خلوت غوغایی دل
نپذیرم به جز از یاد رخت یاد دگر

باش تا روی ترا سیر ببینم که اجل
به قیامت دهدم وعده دیدار دگر

شهریار

خندیدی و باران آمد

خندیدی
و باران آمد
بارانی رنگارنگ
که به گریه وا می داشت
انسان را

تو
صدایی داری
صمیمی و گرم
به سانِ چشمان آهویی زخمی
و پر احساس
به سانِ قلب آهویی زخمی

سزایی کاراکوچ
مترجم : علیرضا شعبانی

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد

احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

حافظ

بگو خیلی دوستم دارد

محبوبم اگر روزی درباره‌ی من از تو سوال کردند
خیلی فکر نکن
و با غرور تمام به آنها بگو
دوستم دارد ، خیلی دوستم دارد

عزیزکم اگر روزی تو را سرزنش کردند
که چطور موهای مثل  حریرت را کوتاه کردی
به آنها بگو : مویم را کوتاه کردم
چون کسی که دوستش دارم آن را کوتاه دوست دارد

به آنها بگو : برایم همین بس
که او خیلی دوستم دارد

نزار قبانی
مترجم : اسماء خواجه زاده

پیش می آید

پیش می آید
این چنین بی پروا ، بی مقدمه
دست بر کمر عشق بگذارم و
از میانه های شب، با تو همآغوش شوم

پیش می آید
این چنین زخم خورده
خودم را بیابم و روح مجروحم را
دست تن گرم تو بسپارم

پیش می آید
چشم بسته از تردد بی رحم خیابان بگذرم و
با تو به تماشای دستان خالی مرگ بنشینم

پیش می آید
من شعری ننویسم
هرگز اما نمی شود با تـــو باشم و
شاعرانگی هایم را از یاد ببرم
 
سیدمحمد مرکبیان

همراه من

اگر که نتوانتم تو را تا ابد ببینم
بدان که همواره تو همراه من خواهی بود
از درون
و از برون
همراه من خواهی بود
بر نوک انگشتانم
بر تیغه های ذهنم
و در میانه ها
در میانه های آنچه که هستم
از آنچه که از من باقی خواهد ماند

چارلز بوکوفسکی

کاش می دانستی

کاش می دانستی
یک زن از لحظه ای که دوستت دارم می گوید
از لحظه ای که بوسیده میشود
از لحظه ای که به آغوش کشیده میشود
دیگر خودش نیست
می شود تو
میشود با هم بودن
آن لحظه که ترکش می کنی
دو نیم اش می کنی
و یک نیمه اش را با خود می بری
نگو زمان همه چیز را حل می کند
که زمان تنها کند می کند جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش
نگو فراموش کن
که او یک چشمش همیشه باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش

 پریسا زابلی پور

انتظار

گفت
منتظرم باش برمی گردم
من
منتظر نماندم
او
هم نیامد
و این مرگی بی جنازه بود

آتیلا ایلهان
مترجم : پونه شاهی

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

سیمین بهبهانی

السا

کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
وگرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان

معجزه است که باهمیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است

برای نخستین بار ، لب‌هایت
برای نخستین بار ، صدایت
همچون درختی که از اعماق می‌لرزد
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرنده‌ای
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت ، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

لویی آراگون
ترجمه : سارا سمیعی

چو شبروان سرآسیمه ، گرد خانه مگرد

چو شبروان سرآسیمه ، گرد خانه مگرد
تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد

تو نور دیده ی مایی به جای خویش در آی
چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد

تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش
برون در منشین و بر آستانه مگرد

زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست
تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد

چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم
کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد

بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست
تو در هوای رهایی درین میانه مگرد

کمند مهر نکردی ز گیسوان بلند
دگر به گرد سر من چو تازیانه مگرد

تو شعر گمشده ی سایه ای ، شناختمت
به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد

هوشنگ ابتهاج

مرا کسی به سویت نیاورد

مرا کسی به سویت نیاورد
فقط راه ها به تو رساندند مرا
چرا که زندگی به فصل ها منتهی می شود
و من خارهای روز قیامتم را رویانده و
از وهم و خیال خویش به هوش آمده ام
تا راهم مرا دریابد
وقتی که شهرها مرا عوض کردند
سایه ام را به جایم نشاندند
روزگار گذشت
خاطراتم را تلنبار می کنم
تا گلهای عمر را از بیراهه های پژمرده بگذرانم
و از مرگ تو گذرگاهی بسازم
باشد که  دنیا اسب های سپاهم را بدان سو بفریبد
آنجا که زنان عاشق وسوسه هایشان تیرآسا پرتاب میشود
اندکِ  من فراوانی  آنها را دور خواهد کرد
گناهی نکرده ام که آینه ها نادیده ام بگیرند
ابعادم با عشق آمیخته می شود
و داغ عشق های باستانی راه را برای ذره ذره شدنم باز کرده
تا مرا بیفزاید
از من سرزمین ها خلق کند
من در دورترین فراموشی خویش آستان خدا را در می زنم
تا بهشتم را تصویر کنم و تو راهنمای من برای معنا هستی
من آن نیستم که میراث زمین را در بلندترین گنبدها به دوش کشیده
اما عمرم را در امتداد مردی مه آلود به باد دادم
و  اینک از یاد برده ام چگونه از روزگاران غیاب به خود بازگردم
دریغ از بهاری که رویاها را بر سر کودکی ام فروبارد
یا خورشید تابستانه ای
که بوسه ها را بر لبان جوانی شعله ور کند
من مدیون هراس خویشم که آتش ها را زیر پوستم به اغراق می رساند
رویاهایم همه سرابند
و هرگز پشیمان نشدم
از اینکه  عصاره ی خطاهایم را
از میان تَرَک های روح بر آرزوهای جسم بریزم
و در نبردی علیه طفل احساس خویش فرومی روم
که گویا من
دعاهای آن کسانم
که شهرهای عشق برایشان تنگنا شده
و زخم های آن کسانم
که هنگامه ی کوچیدنشان را شهر
به شکل دستی برای خراج گرفتن درآمده
من همانم که نذر آزادی مان شده ام
در نمازهای جماعت و ناقوس های یگانه

سهام الشعشاع
مترجم : سودابه مهیجی

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست

سعدی