تلخم مپیچ ای دوست تلخم

تلخم مپیچ ای دوست تلخم
آری رهایم کن در این مرداب جانکاه
بگذار در این واپسین دم
با درد خود دلگرم باشم
ناگاه
تیری از کمین برخاست بنشست
تا پر میان سینه ی من
دیدم که جنگل سنگ شد در دیدگانم
شب نرم نرمک ریخت در رود روانم
صیاد من کیست ؟
جز شاخ های سرکش پر شوکت دیرینه ی من
بگذار و بگذر
بگذار در این واپسین دم
گه گاه بالیسیدن خوناب خود
سرگرم باشیم

نصرت رحمانی

یه اسم توزندگی

برای هر کسی
یه اسم تو زندگیش هست
که تا ابد هر جایی بشنوه
ناخودآگاه برمیگرده به همون سمت
یا از روی ذوق
یا از روی حسرت
و یا از روی نفرت

هاروکی موراکامی

بدوستی نتوان تکیه این زمان کردن

بدوستی نتوان تکیه این زمان کردن
بروی آب ، نمی باید آشیان کردن

بهر چه می نگرم ، بی ثبات و لرزانست
تفاوتی نکند رو باین و ان کردن

چه جای شکوه دل ، همدمی نمی بینم
در این دیار غریبم ، چه میتوان کردن

برای یافتن یار یکدلی بگذشت
تمام عمر عزیزم ، بامتحان کردن

بجاه و مکنت خود ، تکیه آن چنان سست است
که اعتماد ، بیاران مهربان کردن

مخواه آنچه دلت خواهد ، ای اسیر هوس
که سودها ببری ، از چنین زیان کردن

بعاشقان نظری کن ، بشکر نعمت حسن
کرامتی است محبت بناتوان کردن

دریغ و درد که احساس سینه سوزم را
نمیتوانم از این خوبتر بیان کردن

رحیم معینی کرمانشاهی

من شاعر نیستم

من شاعر نیستم
من تنها کلماتی را می دانم
که نام تو را دارد
وآنها را ردیف می کنم به نشانه تو
شب را دوست دارم چون آغوش تو را دارد
صبح را دوست دارم
چون بیداری تو را دارد
از رنگهایی خوشم می آید
که رنگ چشمان توست
رنگ آرامش تو
من شاعر نیستم
تنها کلماتی را به تو ربط دارد می شناسم
وآنها را کنارهم می گذارم
تا دیگران بخوانند و
عاشق شوند

سهام الشعشاع شاعر سوری
مترجم : بابک شاکر

آینه پر از نگاه توست

اگر به خوابم نمی‌آیی
پس این بوی پرتقال از کجاست ؟
اگر در رگ‌هایم بال نمی‌زنی
چرا پروانه‌ها رنگارنگ و قشنگند ؟
و اگر بر زانوانم شیرین‌زبانی نمی‌کنی
این شعرها از کجا می‌جوشد؟
سبز آبی کبود
بودن یا نبودنت
چه فرقی دارد ؟
خیال خنده‌هات
سرتاپای مرا اردیبهشت می‌کند
بانوی من
همچون شکوفه‌های گیلاس
بوسه‌های تو آن سوی آینه
لب‌های مرا بهشت می‌کند
بگذار خیال کنم
آینه‌ پر از نگاه توست

عباس معروفی

عشقی دیرین

این ، یک جاده ای راست در پیش می گیرد
آن ، یک راهی که دور می زند
به امید آن که به خانه بازگردد
به عشقی دیرین که باز یافته است
اما من
نه به جاده راست
نه راه پر پیچ و خم
که به ناکجا آباد می روم
و شوربختی به دنبالم
چون قطاری که از ریل خارج می شود

آنا آخماتووا
ترجمه : احمد پوری

قلب تو بی کینه می تپد

من از جهنم گریخته ام
از خودم
و به تو پناه آورده ام زیبای من
بگذار
با قلب تو زندگی کنم
که قلب تو بی کینه می تپد
ای آخرین امید ، پناهم بده
گریز سختی داشته ام
من از چشمانم بیرون زده ام
از دهانم بیرون ریخته ام
 
رسول یونان

صد سال شد که روی تو را ندیدم

صدسال شد
که روی تو را ندیده ام
در آغوشت نگرفته ام
حسرت دوری ام از چشمانت
صد سال شد

باید پرسید
از روشنایی ذهنش
باید سوال ها پرسید
و به گرمی
دستی به کمرش کشید
زنی در یک شهر
صد سال است که منتظر من است

از شاخه های یک درخت بودیم
و از شاخه های یک درخت
افتاده و
جدا شدیم
و میان مان
صدها سال زمان
صدها سال فاصله

آن زن
با همان انتظار صد ساله اش
دست فرزندش را گرفت
و با گذر از
همان فاصله ی صدساله
سوی من آمد
ولی حیف
حسرت که تمام شد
عشق هم به آخر راه رسید

ناظم
آن روزها
عاشق کسی دیگر بود

ناظم حکمت
مترجم : سیامک تقی زاده

یکی دیوانه ای آتش برافروخت

یکی دیوانه ای آتش برافروخت
در آن هنگامه جان خویش سوخت

همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد

تو همچون آتش ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز

من آن دیوانه ی آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم

بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم

خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی ها

به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن

در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ، که فرجامی نداریم

لهیبی همچو آهِ تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان

بیا آتش بزن ، خاکسترم کن
مسم ، در بوته ی هستی زرم کن

فریدون مشیری