آن زمانی
که برای تو
تمامیت تن های جهان
در یک تن
و تمامیت زنهای جهان
در یک زن
و تمامیت عشق
و تمامیت شعر
در نگاهش
متجلی گردد
و تو مجبور به دوری و صبوری باشی
آه
آن روز
تو محروم ترین مرد زمین خواهی بود
محمد رضا ترکی
در شهری به دنیا آمدم
که بادهایش از سمت شمال می وزید
به این سبب
لبانم خشک و ترک خوردهَ اند
کمی ببوس مرا
در شهری که به دنیا آمدم
هیچ درخت گردویی نبود
از اینست که
حسرت خنکای سرزمینی را
همیشه به همراه دارم
کمی نوازش کن مرا
احمد عارف شاعر ترک
مترجم : سیامک تقی زاده
ای قامت بلند
ای از درخت افرا گردنفرازتر
از سرو سر بلند بسی پاکبازتر
ای آفتاب تابان
از نور آفتاب بسی دلنوازتر
ای پاک تر
از برفهای قله الوند
تو مهربانتر از
لطیف نسیم ساکت شیرازی
در سینه خیز دماوند
و دست تو
دست ظریف تو گلهای باغ را
زیور گرفته است
و شعرهای من
این برکه زلال
تصویر پرشکوه تو را
در بر گرفته است
من کاشف اصالت زیبایی توام
مفتون روح پاک و فریبایی توام
تو با نوشخند مهر
با واژه محبت
فرسوده جان محتضرم را از بند درد
آزاد می کنی
و با نوازشت
این خشکزار خاطره ام را
آباد می کنی
با سدی از سکوت
در من رساترین تلاطم ساکن را
بنیاد می کنی
با این سکوت سخت هراس انگیز
بیداد می کنی
حمید مصدق
شب مرگ به بالینام آمد
گفتم
حالا نه
پرسید
چرا حالا نه ؟
من جوابی نداشتم
سر تکان داد
و آرام
به سایهها بازگشت
چرا حالا نه ؟
عشق من
پاسخی برای گفتن داری ؟
اریش فرید
مترجم : آزاد عندلیبی
آنکه از دردِ دلِ خود به فغانست منم
وآنکه از زندگی خویش بجانست منم
آنکه هر روز دل از مهر بتان میگیرد
چون شود روز دگر باز همانست منم
آنکه در حسن کنون شهره ی شهرست تویی
وآنکه در عشق تو رسوای جهانست منم
آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم
در غمت گرچه به یکبار پریشان شده دل
آنکه صدبار پریشان تر از آنست منم
عاشقانت همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشانست منم
عاقبت همچو هلالی شدم افسانه ی دهر
آنکه هرجا سخنش ورد زبانست منم
هلالی جغتایی
جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید
تو رسوایی منی
و مرا توان پنهان کردنت نیست
مثل زخمی خونریز
تو خون منی
چگونه پنهانت کنم ؟
چون دریایی خروشان
تو موج منی
چگونه پنهانت کنم ؟
بسان اسبی سرکش
تو شیههی منی
چگونه پنهانت کنم ؟
چون تپشی هراسان در قلبم
چگونه پنهانت کنم
و نمیرم ؟
قاسم حداد شاعر بحرینی
مترجم : آرش افشار
گلی هرجایی ، آبت را نوشیده
خاکت را تسخیر کرده
نامت را چون برگی نورسته از خود کرده است
امروز بازیهایت را فراموش کردهام
فردا چشمانت را از یاد خواهم برد
نامت را در پاییزی که هر چیزی را با خود خواهد برد
اما باران که تا ابد بر تو میبارد
بر من میبارد
چیزی از تو با خود دارد
که همواره اینجا بازی میکند
نگاه میکند
صدایت میزنم
شهاب مقربین
به کشور من خوش آمدی
درخیابان هایش حورالعین کاشته ام
کنار هر خانه اش فرشته ای رقصان
قصرهای بلند
بدون دیوار وحصار
با حاکمانی مهربان
شراب می نوشند
ومستأنه شعر می خوانند
در کتابهایشان زندان و دار و گلوله نخواهی یافت
در دستانشان گلهای بهاری می گیرند
به کشور من خوش آمدی
نوری الجراح شاعر سوری
مترجم : بابک شاکر
هیچ کس
او را
که در دوردست ایستاده است
بهتر از من
نمی بیند
و هیچ کس
او را
که در کنارم قدم می زند
بیش تر از من
گم نمی کند
واهه آرمن
حریصانه ، عطر تنت را مینوشم و
صورتت را در دست میگیرم
همانطور که در آغوش میکشم
جان شیفته را
آنقدر به هم نزدیکیم
که نگاهمان ما را میسوزاند
با اینحال زمزمه میکنی :
ای غایب از نظرم
هرقدر بخواهی مست لذتت میکنم
کلماتت درد غربت دارند و راز
انگار در سیارهی دیگری تبعیدم
بانو
کدام دریا قلب توست ؟
کیستی ؟
باز آرزوهایت را به آواز بخوان
لحظههای گوش سپردن به تو
غنچههای درشت ابدیتند
که گل میشوند
لوسیان بلاگا
مترجم : نفیسه نوابپور
ای نسیم صبحدم ، یارم کجاست ؟
غم ز حد بگذشت ، غمخوارم کجاست ؟
وقت کارست ای نسیم ، از کار او
گر خبر داری ، بگو دارم کجاست ؟
خواب در چشمم نمیآید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست ؟
بر در او از برای دیدنی
بارها رفتم ، ولی بارم کجاست ؟
دوست گفت ، آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم ، کجاست ؟
نیستم آسوده از کارش دمی
یارب ، آن آسوده از کارم کجاست ؟
تا به گوش او رسانم حال خویش
ناله های اوحدیوارم کجاست ؟
اوحدی مراغه ای
شنیدستم غمم را می خوری ، این هم غم دیگر
دلت بر ماتمم می سوزد ، اینهم ماتم دیگر
به دل هر راز گفتم بر لب آوردش دم دیگر
چه سازم تا به دست آرم جز این دل ، محرم دیگر ؟
مرا گفتی دم آخر ببینی ، دیر شد ، باز آ
که ترسم حسرت این دم برم بر عالم دیگر
ز بی رحمی نماید تیر خود را هم دریغ از دل
که داند زخم او را نیست جز این مرهم دیگر
جهانی را پریشان کرد از آشفتن یک مو
معاذالله اگر بگشاید از گیسو ، خم دیگر
به جان دوست ، غیر از درد دوری از دیار خود
در این دنیا ندارد جان لاهوتی غم دیگر
ابوالقاسم لاهوتی
زندگی من فلسفه ای ندارد
نه سقراط
نه أفلاطون
نه هگل
نه هیچ فیلسوفی ندارد
کسی که عاشق می شود فلسفه ندارد
چشمانش را می بندد
در تعلیقی بی زمان قرار می گیرد
نور سفیدی درون باورش شکل می گیرد
وعاشق می شود
زندگی من هیچ فصلی ندارد
نه پاییز
نه زمستان
نه حتی زیبایی های بهار
تنها یک فصل دارد
فصلی که عاشق می شوم
أنسی الحاج
مترجم : بابک شاکر
پنبه آتش گرفتهای است
قلب من
کف مزن
شعلهورش مکن
باد را ببین
چگونه درختان را دور میزند
و سوی دلم میخزد
کف مزن
شعلهورش مکن
قلبم را
در آتش این جزیره تاریخ بگذار تا بسوزد
کف مزن
شعلهورش مکن
باد را ببین
چگونه مرا در دهان گرفته و بر آب میرود
شمس لنگرودی
نه حتی هومر ، در برابر هلن
چنین احساس فلاکت نکرد
وقتی عاشقاش شد
چون هومر
به خاطر عشق ، عاشق هلن نبود
به خاطر زیبایی بود
نه
نه حتی هومر ، در برابر هلن
آنقدر احساس فلاکت نکرد که تو
وقتی عاشق کسی شدی
که همراه خود
به هلال ماه
کفن کسانی را میآورد
که هنوز زنده بودند
ولادیمیر هولان
ترجمه : محسن عمادی
در مرگ عاشقانه ی نیلوفران صبح
در رقص صوفیانه ی اشباح و سایه ها
در گریه های سرخ شفق بر غروب زرد
در کوهپایه ها
در زیر لاجورد غم انگیز آسمان
در چهره ی زمان
در چشمه سار گرم و کف آلود آفتاب
در قطره های آب
در سایه های بیشه ی انبوه دوردست
در آبشار مست
در آفتاب گرم و گدازان ریگزار
در پرده ی غبار
در گیسوان نرم و پریشان بادها
در بامدادها
در سرزمین گمشده ای بی نشان و نام
در مرز و بوم دور و پریوار یادها
درنوشخند روز
در زهرخند جام
در خالهای سرخ و کبود ستارگان
در موج پرنیان
در چهره ی سراب
در اشک ها که می چکد از چشم آسمان
در خنجر شهاب
در خط سبز موج
در دیده ی حباب
در عطر زلف او
در حلقه های مو
در بوسه ای که می شکند بر لبان من
در خنده ای که می شکفد بر لبان او
در هرچه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در شعله ی شراب
در گریه های مست
در هر کجا که می گذرد سایه ی حیات
سرمست و پر نشاط
آن پیک ناشناخته می خواندم به گوش
خاموش و پر خروش
کانجا که مرد می سترد نام سرنوشت
و آنجا که کار می شکند پشت بندگی
رو کن به سوی عشق
رو کن به سوی چهره ی خندان زندگی
نادر نادرپور
بگذار تو را دوست بدارم
زیرا که تو هم
به این دوست داشتن احتیاج داری
ایلهان برک
ترجمه : سیامک تقی زاده
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیدهای ؟
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیدهای ؟
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیدهای ؟
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیدهای ؟
گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیدهای ؟
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیدهای ؟
سعدی