کبوتر نماد صلح

خوب گوش کنید بچه ها
کبوتر نماد صلح است
برای همین ما در اینجا یک عالم کبوتر داریم
فقط یک چیز کم داریم و آن صلح است
حالا کی می داند صلح کجاست ؟

شل سیلور استاین

دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم ؟

دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم ؟
دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم ؟

من زنده به عشق توام ای دوست ولیک
از آرزوی روی تو مردم ، چه کنم ؟

سیف فرغانی

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

هوشنگ ابتهاج

عشق تو چون درآید شور از جهان برآید

عشق تو چون درآید شور از جهان برآید

دلها در آتش افتد دود از میان برآید


در آرزوی رویت بر آستان کویت

هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید


تا تو سر اندر آری صد راز سر برآری

تا تو ببر درآئی صد دل ز جان برآید


خوی زمانه داری ممکن نشد که کس را

یک سود در زمانه بی‌صد زیان برآید


کارم بساز دانم بر تو سبک نشیند

جانم مسوز دانی بر من گران برآید


هر آه کز تو دارم آلودهٔ شکایت

از سینه گر برآید هم با روان برآید


خاقانی است و جانی از غم به لب رسیده

چون امر تو درآید هم در زمان برآید


خاقانی

ما با هم بسیار متفاوتیم

چه بسیار از خود می پرسم
که چرا عاشق هم شدیم

ما با هم
بسیار متفاوتیم

توانایی ها
و کاستی های بسیار گوناگون داریم

نگرش ما به چیزها
با هم اختلاف فراوان دارد

شخصیت ما
بسیار متفاوت است
و با وجود همه اینها
عشق ما به هم روز به روز بیشتر می شود

شاید تفاوت های ما
بر هیجان عشق مان می افزاید
و من می دانم
که ما در کنار هم
پر توان تریم

تفاوت های ما
اساسی است
ولی شور و احساسات یکسانی داریم
و این که چرا عاشق هم شده ایم
واقعاً بی ارزش است

تمام آنچه برای من مهم است
این است که کماکان
برای هم ارزش داریم
و عاشق یکدیگریم

سوزان پولیس شوتز

زخم های انسان

نمی توان سینه ای را شکافت
و دید
تا چه اندازه درد
در انسان ته نشین شده است
باید ضربه را خورد
باید دور شد و رفت

زخم های امسال
اصابت دردهایی ست
که دو سال پیش خورده ایم

سیدمحمد مرکبیان

شهامت میخواهد

شهامت میخواهد
دوست داشتن کسی که
هیچوقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد

ویسلاوا شیمبورسکا

من ژولیت هستم

من ژولیت هستم
بیست و سه ساله
یک بار طعم عشق را چشیده ام
مزه تلخ قهوه سیاه می داد
تپش قلبم را تند کرد
بدن زنده ام را دیوانه
حواسم را به هم ریخت
و رفت

من ژولیت هستم
ایستاده در مهتابی
با حسی از تعلیق
ضجه می زنم که بازگرد
ندا در می دهم که بازگرد
لب هایم را می گزم
خونشان را در می آورم
و او بازنگشته است

من ژولیت هستم
هزار ساله
و هنوز زنده ام

هالینا پوشویاتوسکا

شاد کن جان من ، که غمگین است

شاد کن جان من ، که غمگین است
رحم کن بر دلم ، که مسکین است

روز اول که دیدمش گفتم
آنکه روزم سیه کند این است

روی بنمای ، تا نظاره کنم
کارزوی من از جهان این است

دل بیچاره را به وصل دمی
شادمان کن ، که بی‌تو غمگین است

بی‌رخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است

گه گهی یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است

دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندین است

بنوازی و پس بیزاری  آخر
ای دوست این چه آیین است ؟

کینه بگذار و دلنوازی کن
که عراقی نه در خور کین است

فخرالدین عراقی

تصمیم گرفتم با تو بمانم

برای خروج از هتل آماده می شدم
ناگهان دیدم
در آینه کوچکم و در کیف دستی ام
پنهان گشته ای
مکان وعده ام را فراموش کردم
زمان وعده ام را فراموش کردم
و فراموش کردم با چه کسی وعده ای داشتم
پس تصمیم گرفتم با تو بمانم

سعاد الصباح

برای دیدن عشق

برای دیدن عشق
باید
چشم بر پنجره ی خانه ای بگذاریم
که دهلیزی
آنرا به نردبان و دریچه ای میرساند
زیر سنگی
پشت کوهی
در بیابانی دراز

عمران صلاحی

لب های مان دو بال کبوتر

لب های مان دو بال کبوتر
باز می شود و بسته می شود
باز می شود و بسته می شود
دو بال کبوتر
که در دو تن آشیانه دارد
شب نقاب عمومی است

شمس لنگرودی

هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی

هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی
گل اند اگر همه اینان ، همه بهار تویی

به گرد حسن تو هم ، این دویدگان نرسند
پیاده اند حریفان و شهسوار تویی

زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی
الا که آینه ی صبح بی غبار تویی

دلم هوای تو دارد ، هوای زمزمه ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی

به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا
به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی

سواد زیستن را ، ز نقش تذهیبت
به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی

نه هر حریف شبانه ، نشان یاری داشت
بدان نشانه که من دانم و تو ، یار تویی

برای من ، تو زمانی ، نه روز و شب ، آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی

تو جلوه ی ابدیت به لحظه می بخشی
که من هنوزم و در من همیشه وار تویی

حسین منزوی

چرا شاعران به استادی ِ عشق مشهورند ؟

مرگ همیشه
خیلی آسان تر از عشق بوده است
حتی ” آراگون” هم می گفت
بدان که شبیه مرگ است دوست داشتن تو

همان کلماتی که شعله های آتش اند
و روزگار شاعران
که همیشه سیاه بوده است

و مرگ
که در خیلی از شعرها و عشق ها
شانه بر موهای مان می زند

عشق که گاهی اوقات
به سان شهری مرده است
و این رفتن رو به زوال
همواره عمیق تر می شود

تا به حال
برایت جای سوال نبوده
چرا شاعران
به استادی ِ عشق مشهورند ؟
زیرا بیشتر از هر کسی
عشق را به دوش کشیده اند

و من که چون آب ِنگران
از بستر خویش ام
پیداست که
برای عشق و مرگ
تقلا می کنم

ایلهان برک
ترجمه : سیامک تقی زاده

زودتر از من بمیر

زودتر از من بمیر
یک کم زودتر
از من
تا تو اویی نباشی که مجبور است
راهِ خانه را تنها برگردد

راینر کُنسه

آرزویم مردن در صدای تو بود

آرزویم مردن در صدای تو بود
یا رفتن با صدایت
یا خاموش‌ شدن در صدایت
صدای تو چون باد گذشت
و من به دامن تاریکی
آویخته‌ام

بیژن جلالی

روز و شب خون جگر می خورم از درد جدایی

روز و شب خون جگر می خورم از درد جدایی
ناگوار است به من زندگی ، ای مرگ کجایی


چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم

کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی


چاره درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد

اگر از کار فرو بسته من عقده گشایی


هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت

تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی


که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم

من که در کوچه او ره ندهندم به گدایی


ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان

گو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز مایی


بسته کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد

نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی

هاتف اصفهانی

دو شعر کوتاه عاشقانه از یدالله گودرزی

تنهایی کافه ی من است
روزانه
دو سه باری به آنجا سر می زنم
روبروی خودم می نشینم
وقهوه می نوشم
===========
دزدیدنت کاری ندارد
فقط نمی دانم
عطرِ تورا چگونه پنهان کنم
تا مرا لو ندهد

یدالله گودرزی

برای من تاسف نخورید

برای من تاسف نخورید
چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی ام
ناراحت آدم هایی باشید که به خودشان می پیچند و
از همه چیز شاکی اند
آن ها که روش زندگی شان را مثل مبلمان خانه
دائم عوض می کنند
همینطور دوستان و رفتارشان را
پریشانی شان دائمی است
و به همه کس سرایتش می دهند
از آن ها دوری کنید
یکی از کلمات کلیدی آن ها عشق است
از آنان که ادعا دارند
هر آن چه می کنند دستور خداست هم بپرهیزید
چرا که نتوانسته اند آن طور که می خواهند زندگی کنند
برای من تاسف نخورید
چون تنهایم

چارلز بوکوفسکی

اگر این شعر را خواندی

اگر این شعر را خواندی
دستی که آن را نوشته است به یاد نیاور
زیرا من به قدری تو را دوست دارم
که دلم می خواهد در خیال و افکار شیرین تو
از یاد رفته باشم
مبادا
به من فکر کنی و تو را غمگین سازد

ویلیام شکسپیر