به رویاهایت زیاد نزدیک نشو

به رویاهایت زیاد نزدیک نشو
همچو دود می مانند
شاید پراکننده شوند
خطرناکند
شاید همیشگی شوند

آیا در چشمان رویاهایت نگریسته ای
بیمارند
چیزی در نمی یابند
خودخواهند
تنها به خود می اندیشند

به رویاهایت زیاد نزدیک مشو
غیر واقعی اند
باید بروند
دیوانگی اند
می خواهند بمانند

ادیت سودرگران

عشق

روح خرقه ای آسمان رنگ من
جا ماند بر تخته سنگی مجاور دریا
و نزد تو آمدم
با چهره ی بانویی عریان
چون بانویی بر میز تو جلوس کردم
جامی از شراب نوشیدم
و شش هایم از بوی خوش رُزها سرشار
دیدی چه جذاب بودم من
چون رویایی در خواب ات بود

آنگاه چیزی در خاطرم نماند
کودکی ام و دیارم
دام نوازش های اسیر کننده ات تنها آگاهیم بود
آئینه ای در برابرم گرفتی و تبسم کنان خواستی
خود را در آئینه بازبینم
آنچه دیدم کتف هایم بود که خاک آلود
فرو می ریخت در تکه هایی چند
فریبندگی بیماری از خود دیدم
که راه نجات از آن
خود گریزی بود

آه ، در آغوش بکش مرا
تا آن حد که بی نیاز شوم
از هر چیزی

ادیت سودرگران