تو از آرزوهایم رفته ای

هر وقت کور شوم
شعری می نویسم و می گویم
به آرزویم رسیدم
به آرزویم
به تـو نه
تو از آرزوهایم رفته ای

و حس بدی دست میکشد روی سرم
سرم را که می چرخانم
میبینم روز هایی که چشمانم را سیاه تر می کنم
عاشق تــــــــــر می شوی

و حس بدی که روی سرم دست کشیده بود ابر سیاه باران زایی میشود
که هر لحظه قطره ی سیاهی  می زاید
و حل میشود در بوم سفیدی از لباسم

و من با خط بریل
شعری می نویسم و می گویم
به آرزویم رسیدم

و هیچ جمله ای را توی پرانتز نمیگذارم
حتی حس بد را توی سطر ها لو می دهم

مثلا روزی که باران می بارید
و تو پخش شدی روی لباسم
و  من با چشمان پخش شده روی گونه ام
عکسی که از تو کنار رودخانه کشیده بودم
به آب انداختم

پابلو نرودا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.