خدای من

خدای من
زمانی که عاشق هستیم چه بر ما چیره می شود ؟
در ژرفای وجودمان چه می گذرد ؟
چه چیز در ما می شکند ؟
چرا بدل به کودکی می شویم وقتی که عاشقیم ؟
چگونه است که قطره ای آب اقیانوسی می شود
درختان نخل بلندتر می شوند
آب دریا شیرین می شود
و خورشید الماسی درخشان بر گردن بندی جلوه می کند
زمانی که عاشق هستیم ؟

خدای من
وقتی عشق ناگهان بر ما فرود می آید
چیست این که از وجودمان رخت بر می بندد ؟
چیست این که در ما به دنیا می آید ؟
چرا مانند کودک دبستانی
ساده و بی گناه می شویم ؟
چرا زمانی که دلداده می خندد
آسمان باران یاس بر سر و رویمان می ریزد
و زمانی که او می گرید بروی زانوانمان
جهان بدل به پرنده ای ماتم زده می گردد ؟
خدا من
چگونه است که عشق ، قرن پس از قرن
مردانی را از پای درآورده ، باروهایی را فتح کرده
قدرتمندانی را به زانو افکنده
ورام شان کرده است ؟


ادامه مطلب ...

چشمانت

چشمت تفنگ است
و نگاهت
گلوله ایی
تو
قلبی را نشان رفته ایی
خطا حتی اگر کنی

هدف به سمت تیر تو پرتاب می شود

هدف در خطای توست
نترس
شلیک کن

علیرضا روشن

تعریف خوشبختی

خوشبختی
تعریف های گونه گون دارد
به تعداد آدم های دنیا
عمر من یکی
به خوشبختی قد نمی دهد
گل قشنگم

می دانم در انتظار تو
فرو می شکند
و تو خوب می دانی که من
خوشبختی نمی خواهم
تو را می خواهم

عباس معروفی

ملاقات

بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی

تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود

من و تو بارها
زمان را
در  کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت

در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود

به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود

بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی

پنهانی بر گوشه ی تقویم نوشتم
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است


گروس عبدالملکیان

چه هستی

چه گرمی ، چه خوبی ، شرابی ؟ چه هستی ؟
بهاری ؟ گلی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟


چه هستی که آتش به جانم کشیدی ؟
سرود خوشی ؟ شعر نابی ؟ چه هستی ؟

چه شیرین نشستی به تخت وجودم
خدا را ، غمی ؟ التهابی ، چه هستی ؟

فروغی که از چشم من می گریزی ؟
و یا ای همه خوب ، خوابی ؟ چه هستی ؟

شدم شاد تا خنده کردی به رویم
تو بخت منی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟

لب تشنه ام از تو کامی نگیرد
فریبی ؟ دروغی ؟ سرابی ؟ چه هستی ؟

تو از دختران ترنج طلایی ؟
و یا از پـی های آبی چـه هستـی ؟

تـرا از تو می پرسم از خـوب خاموش
چــه هستی ؟ خـدا را جوابی ؟ چه هستی ؟

حسین منزوی

صلیب شعر من

یک روز ، ما از هم جدا خواهیم شد غمناک
یک روز ، من در شهر احساس تو خواهم مرد
یک روز ، آن روزیکه نامش واپسین دیدار ما باشد
تو بر صلیب شعر من ، مصلوب خواهی شد
آن روز ما از هم گریزانیم
آن روز ما هر یک درون خویشتن یک نیمه انسانیم
آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقی که می میرد
خاموش ، گریانست
آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگی که می افتد
بی تاب ، لرزانست

فرخ تمیمی

بذر عشق

تا چند در هوای تو
دلم را رها کنم
و تا چند در جای پایت
بذر عشق بیافشانم
و تا چند در سراب چشمانت
آه و افسوس بدارم

بیژن جلالی

بلند بالای من

راه نمی‌روم که
می‌دوم
خسته نمی‌شوم که
این راه
خاکستری هم باشد
در مقصدش
تو ایستاده‌ای
بلندبالای من
فقط بگو
کجای زمین
می‌رسم به تو

عباس معروفی

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان که‌های من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من
گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من
گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف
برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من

مولانا

مگذر از من

مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم

دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم

من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم

چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم

پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم

شفیعی کدکنی

پیمان شکنان فراوانند

پیمان شکنان فراوانند
تهمت زنندگان فراوانند
ددان و دژخیمان فراوانند
و یاوران مهر اما چه اندکند

هیچ زبانی بی اشاره و بی نیش نرفته است

هیچ دهانی از شبنم و مهربانی با من سخن نگفت
تهمت زنندگان فراوانند
و عاشقان آدمی اما چه اندکند

ای مهر چه می کنی ؟
با من چه می کنی ؟

آه ای فراخ دارندهء دشت های بی کران
برخیز و نظاره کن که ویرانتر از قدم های من آفتاب است
که در خاموشی ستاره گریه می کند
من این گونه : یک دست به روی زخم و یک دست در دست آفتاب
از کهکشان هلاهل و اندوه گذشته ام

سید علی صالحی

بید مجنون

رفتنت
آنقدرها هم که فکر می کنی فاجعه نیست
من
مثل بیدهای مجنون
ایستاده می میرم

نزار قبانی

تو دلدار من باشی

نگارا ، وقت آن آمد ، که یکدم ز آن من باشی
دلم بی‌تو به جان آمد ، بیا تا جان من باشی

دلم آنگاه خوش گردد که
تو دلدار من باشی
 مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی


به غم زان شاد می‌گردم که تو غم خوار من گردی
از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

بسا خون جگر جانا ، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی

منم دایم تو را خواهان ، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟

همه زان خودی جانا ، از آن با کس نپردازی
چه باشد ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی ؟

اگر تو آن من باشی ، ازین و آن نیندیشم
ز کفر آخر چرا ترسم ، چو تو ایمان من باشی ؟

ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم
بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی

فلک پیشم زمین بوسد ، چو من خاک درت بوسم
ملک پیشم کمر بندد ، چو تو سلطان من باشی

عراقی ، بس عجب نبود که اندر من بود حیران
چو خود را بنگری در من ، تو هم حیران من باشی

فخرالدین عراقی

زن های بسیاری رادوست داشتم

زمان گذشت و زن های بسیاری رادوست داشتم
هنگامی که آن ها را در آغوش می گرفتم
از من می پرسیدند
آیا آن ها را فراموش نخواهم کرد ؟
می گفتم : آری فراموش خواهم کرد
تنها کسی که هیچ وقت فراموش نکردم

زنی بود که هرگز نپرسید

جوزپه تورناتوره

دیدن روی تو ظلم است

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است


غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق ، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی ، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان ، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر ، پای خود کشیدن مشکل است

صائب تبریزی

دلم خون است

نه از مهر ور نه از کین
می نویسم
نه از کفر و نه از دین
می نویسم
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است
از این می نویسم

قیصر امین پور

سخن عاشقانه گفتن

سخن عاشقانه گفتن دلیل عشق نیست
عاشق کم است سخن عاشقانه فراوان
عشق عادت نیست
عادت همه چیز را ویران می کند از جمله عظمت دوست داشتن را
از شباهت به تکرار می رسیم
از تکرار به عادت

از عادت به بیهودگی
از بیهودگی به خستگی و نفرت

نادر ابراهیمی

چه خوش بودی دلا

چه خوش بودی دلا , گر روی او هرگز نمی‌دیدی
جفاهای چنین از خوی او , هرگز نمی‌دیدی

سخن‌هایی که در حق تو , سر زد از رقیب من
گرت می‌بود دردی , سوی او هرگز نمی‌دیدی


بدین بد حالی افکندی مرا , ای چشم تر آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او , هرگز نمی‌دیدی

ز اشک ناامیدی کاش ای دل , کور می‌گشتی
که زینسان غیر را پهلوی او , هرگز نمی‌دیدی

ترا سد کوه محنت کاشکی , پیش آمدی وحشی
که می‌مردی و راه کوی او , هرگز نمی‌دیدی

وحشی بافقی

رها در باد

رهایم ، ای رها در باد
رها از داد و از بیداد
رها در باد

حرفی مانده ته حرفی

غمت کم
جام دیگر ریز
که شب جاوید جاوید است
و چشم صبحدم در خواب

و من از ریزش باران
به یاد اشک می افتم
به یاد بارشی پی گیر و درد آور
به یاد التجا در این شب دلگیر

من از غم های پنهانی
به یاد قصه های شاد
و
از سرمستی این آب آتشناک دانستم
که هشیاری
شب نوش است، نیشی نیست

سرت خوش
جام را دریاب

هی ، هشدار
شب است آری ، شبی بیدار
دزد و محتسب در خواب

می ات بر کف
و بانگ نوش من بر لب
رها در باد

من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست
و در هر حلقه ی زنجیر
خواندم راز آزادی

سخن آهسته می گویی
نمی گویی که می مویی

شب نوش است ، نیشی نیست
جامی ریز
جام دیگری

جامی که گیرم من از آن کامی
رها در باد

نصرت رحمانی

محتسب گوید که بشکن ، ساغر و پیمانه را

محتسب گوید که بشکن ، ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند ، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان ، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست ، آخر من دیوانه را


گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند
کرده‌ام وقف می و معشوق این ، ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک ، می می‌خوریم
گو بر اندازید ، بنیاد خم و خمخانه را

ما زجام ساقی مستیم ، کز شوق لبش
در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما ، ره مده ، بیگانه را

جام دردی ده به من ، وز من ، بجام می ، ستان
این روان روشن و جامی بده ، جانانه را

سر چنان گرم است ، شمع مجلس ما را ، ز می
کز سر گرمی ، بخواهد سوختن پروانه را

راستی هرگز نخواهد گفت ، سلمان ترک همی
ناصحا ! افسون مدم ، واعظ مخوان افسانه را

سلمان ساوجی