چرا تو این همه خوبی ؟

چرا تو این همه خوبی ؟ بیا کمی بد باش
نمی توانی ، می دانم ، نمی توانی ، اما
بیا کمی بد باش

تویی که سبزه و گل را به آب عادت دادی
تویی که با لب خود ، این غمین تنها را
به می بشارت دادی

تو را که می بینم
خیال می کنم انسان ، همیشه این سان است

چرا همیشه بهاری ؟ کمی زمستان باش
مرا به سردی این روزگار عادت ده
چرا تو این همه خوبی ؟ بیا کمی بد باش

عمران صلاحی

هرشب خواب می بینم

هرشب خواب می بینم
سقوط می کنم از یک آسمانخراش
و تو از لبه ی آن
خم می شوی و
دستم را می گیری
سقوط می کنم هرشب
از بام شب
و اگر تو نباشی
که دستم را بگیری
بدون شک
صبحگاه
جنازه ام را
در اعماق دره ها پیدا می کنند

رسول یونان

به چه مانند کنم موی پریشان ترا ؟

به چه مانند کنم موی پریشان ترا ؟
به دل تیره شب ؟
به یکی هاله دود ؟
یا به یک ابر سیاه
که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه
به نوازشگر جان ؟
یا بدان شعله شمعی که بلرزد زنسیم ؟

به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟
به یک نغمه جادویی از پنجه گرم
به یکی اختر رخشنده بدامان سپهر ؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟
به غزلهای نوازشگر حافظ در شب ؟
یا به سرمستی طغیانگر دوران شباب ؟

به چه مانند کنم سرخی لبهای ترا ؟
به یکی لاله شاداب که نبشته به کوه ؟
به شرابی که نمایان بود از جام بلور ؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ ؟
به شقایق که بود جلوه گر بزم چمن ؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ ؟


ادامه مطلب ...

گل و شکوفه همه هست و یار نیست ، چه سود ؟

گل و شکوفه همه هست و یار نیست ، چه سود ؟

بت شکر لب من در کنار نیست ، چه سود ؟


بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست

گلی که می طلبم در بهار نیست ، چه سود ؟


به انتظار توان روی دوستان دیدن

دو دیده را چو سر انتظار نیست ، چه سود ؟


ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد

ولی ز سنگ شکیبم عیار نیست ، چه سو د؟


ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم

چو بخت خویشتنم استوار نیست ، چه سود ؟


ز دوست مژده مقصود می رسد ، لیکن

از آن هزار یکی برقرار نیست ، چه سود ؟


اگر چه باده امید می کشد ، خسرو

ز دور چرخ سرش بی خمار نیست ، چه سود ؟


امیرخسرو دهلوی

زندگی زیباست

اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می کند
و نام تو را می پرسد
بیا در گوشت بگویم
همین زندگی نیز زیبا بود

شمس لنگرودی

که از عشق فریاد نزنم

دوستان ام می خواهند مرا بر سر عقل بیاورند
که از عشق فریاد نزنم
که نام تو را آهسته هجا کنم
دوستان من
گوش کنید
حریق سر تا پای مرا گرفته است
شما حرف از تسلی می زنید
من این حریق را باید تا قبرستان ببرم
دوستان من
دعا کنید دوباره متولد شوم

احمد رضا احمدی

تا دل مسکین من در کار تست

تا دل مسکین من در کار تست
آرزوی جان من دیدار تست

جان و دل در کار تو کردم فدا
کار من این بود دیگر کار تست

با تو نتوان کرد دست اندر کمر
هرچه خواهی کن که دولت یار تست

دل ترا دادم وگر جان بایدت
هم فدای لعل شکربار تست

شایدم گر جان و دل از دست رفت
ایمنم اندی که در زنهار تست

انوری

نگاه کن

من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست
بزرگ‌ترین اقرارهاست
دلم می‌خواهد خوب باشم
دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم
نگاه کن
با من بمان

احمد شاملو

بیا باز فریب بخوریم

بیا باز فریب بخوریم
تو فریب حرف های مرا و
من فریب نگاه تو را
مگر زندگی چه می خواهد به ما بدهد
که تو از من چشم برداری و
من نگویم
که دوستت دارم

شهاب مقربین

کتاب زندگی

تا آن هنگام که فصل آخر
در کتاب زندگی انسانی نوشته نشده
هر صفحه و هر تجربه ای مهیج است
همه چیز گشوده است و قابل تغییر
کسی که تنها
به فصل های قدیمی و ورق خورده ی کتاب بیاندیشد
نقطه اوج فصل آخر زندگی را
از دست می دهد

مارگوت بیکل

جمعه ساکت

جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه های کهنه ، غم انگیز
جمعه اندیشه های تنبل بیمار
جمعه خمیازه های موذی کشدار
جمعه بی انتظار
جمعه تسلیم

خانه خالی
خانه دلگیر
خانه در بسته بر هجوم جوانی
خانه تاریکی و تصور خورشید
خانه تنهایی و تفأل و تردید
خانه پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاویر

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت

فروغ فرخزاد

بهتر ز می ناب

تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید
بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید

من در عجبم ز می فروشان کایشان
زین به که فروشند چه خواهند خرید

خیام

اگر تو نبودی

اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو

رسول یونان

دیدی دلم شکست

دیدی دلم شکست
دیدی این بلور درخشان عمر من
بازیچه بود
دیدی چه بی صدا
دل پر آرزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر آن
افتاد بر زمین
دیدی دلم شکست

این چهار چیز را در زندگی ات نشکن
اعتماد ، قول ، رابطه ، قلب را
زیرا وقتی اینها می شکنند
صدا ندارند
ولی درد بسیار دارند

چارلز دیکنز

عشق من بیا هر دو سکوت را مهر و موم کنیم

عشق من بیا هر دو سکوت را مهر و موم کنیم
محبوبم ، چه راه های دشوار تا وصال بوسه ای
چه گوشه نشینی خانه به دوشانه ای تا به تو پیوستن
اوه محبوب من ، من دوستت نداشته باشم
من در آغوشت ، به آغوش می کشم هر آنچه هست
شن ، زمان و درخت باران را
هر چه زنده است می زید تا که من زنده باشم
پس از چه رو دوری گزینم چون همه چیز می بینم
هر چه زنده است ، در زندگانی تو می بینم
گرسنه ی دهان توام ، گرسنه ی صدا و موی توام
گرسنه و خاموش ، ولگرد خیابان ها
نه تکه نانی که بر پا نگهم دارد و نه سحری
تمام روز در پی صدای آب گونه ی پای توام
گرسنه تشنه ی آبشار خنده ی تو
و انبار خرمن رنگ و خشم گین دست های توام
گرسنه ی ناخن های چون سنگ پریده رنگ تو
و شوق بلع پوست باد گون خام و بکر توام
بلع پرتو سوخته در آتش زیبا یی تو
مشتاق سالار دماغ چهره ی مغرورت
و فرو بردن سایه ی گریزان مژه های توام
مجال ستایش موهایت ندارم
باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم
دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر مطلبند اما
تنها آرزوی من آرایش موهای توست
تو و من ، چون سنگِ مزار فرو می افتیم
و این گونه ، عشق نافرجام ما
چون هستی جاویدان خاک ،پایاست
دوست می دارم آن وجب خاکی که تو هستی
من که در مراتع سبز افلاک
ستاره ای ندارم ، این تکرار توست
تو ، تکثیر دنیای من
در چشمان درشت تو نوری است
که از سیارات مغلوب به من می تابد
بر پوست تو ، بغض راه هایی می تپد
هم مسیر شهاب و تندر باران
منحنی کمرت قرص مهتاب من شد
و خورشید ، حلاوت دهان ژرف تو
نور سوزان و عسل سایه ها
من در خفا ، میان سایه و روح دوستت دارم

بابلو نرودا

هر چه هستی باش اما باش

با توام
ای لنگر تسکین
ای تکان‌های دل
ای آرامش ساحل
با توام
ای نور
ای منشور
ای تمام طیف‌های آفتابی
ای کبود ِ ارغوانی
ای بنفشابی
با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین
با توام
ای شادی غمگین‌
با توام
ای غم
غم مبهم
ای نمی‌دانم
هر چه هستی باش

اما کاش
نه ، جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش
اما باش

قیصر امین پور

مست از عشق تو

من امیدی را در خود بارور ساخته‌ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته‌ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری در جان
مثل بالیدن عطری درگل
جریان خواهم یافت

مست از عشق تو ، ازعمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از «بود» به «هست»
باز از خاموشی تا فریاد

سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب ، با درختان بنشین

کی ؟ کجا، آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم

فریدون مشیری

تنها رویای آن تویی

اکنون رخت به سراچه آسمانی دیگر خواهم کشید
آسمان آخرین
که ستاره تنهای آن تویی

آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گل آن ، تنها زنبور آنی

باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی است یگانه
که تویی

ای آسمان و درخت و باغ من ، گل و زنبور و کندوی من
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی

احمد شاملو

محبوب من بیا

محبوب من بیا
تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام
شور و نشاط عشق برانگیزد
من غرق مستی ام
از
تابش وجود تو در جام جان چنین
سرشار هستی ام
من بازتاب صولت زیبایی تو ام
آیینه ی شکوه دلارایی تو ام

حمید مصدق

جان منی چه بهره که در بر نبینمت

جان منی چه بهره که در بر نبینمت
تاج منی چه سود که بر سر  نبینمت

از سرو ناز گرچه تمنای سایه نیست
لیکن دریغ اگر سر و سرور نبینمت

سنگین دلا کز آینه ات می کنم قیاس
آهی  نمی کشم   که  مکدر  نبینمت

کان خزف شدم تهی از گوهر شعف
کاری مکن که در صف گوهر نبینمت

دل می بری ولی به تانی و کاهلی
در دلبری دلیر و دلاور نبینمت

این قدر پا به پا نکن از دست می رویم
ترسم که چشم بندم و دیگر نبینمت

دم های آخرست و به یک دیدنم رضاست
راضی مشو که این دم آخر نبینمت

دارم همیشه گوهر ایمانت آرزو
تا مستحق کیفر کافر نبینمت

ای کافر روسپید   بر آیی ز امتحان
تا رو سیه به عرصه ی محشر نبینمت

قند مکرر است ترا شعر شهریار
تک قند تویی که مکرر نبینمت

شهریار