بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد

بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد


یار بی‌غیر که می در قدحش خون گردد

خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد


سرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمن

شرمی از جلوهٔ آن سرو قبا پوشش باد


دوش می‌گفت که خونت شب دیگر ریزم

امشب امید که یاد از سخن دوشش باد


ننگ یار است که یاد آرد از اغیار مدام

نام این فرقهٔ بدنام فراموشش باد


دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر

با خیالت همه شب دست در آغوشش باد


هاتف از جور تو دم می‌نزند لیک تو را

شرمی از چشم پر آب و لب خاموشش باد

هاتف اصفهانی

از غم خبری نبود اگر عشق نبود

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود ، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟

قیصر امین پور

در قلبم نشستی

در قلبم نشستی
حالا انتخاب کن
می‌خواهی تپش حیات باشی
یا گلوله‌ای

شهاب مقربین

نابینای توام

نابینای توام
نزدیک تر بیا
فقط به خط بریل
می توانم که تو را بخوانم
نزدیک تر بیا
که معنی زندگی را بدانم

شمس لنگرودی

همراز من ز ناله ی خود

همراز من ز ناله ی خود هر چند
چشم تو را نخفته نمی خواهم
یک امشبم ببخش که یک امشب
نالیدن نهفته نمی خواهم
بر مرغ شب ز ناله ی جانسوزم
امشب طریق ناله بیاموزم
تب ، ای تب از چه شعله کشی در من ؟
آتش به خرمنم ز چه اندازی؟
شب ،‌ ای شب !‌ از سیاهی تو آوخ
من رنگ بازم و تو نمی بازی
مردم ز درد ، رنجه مرا بس کن
بس کن دگر ، شکنجه مرا بس کن
عمری به سر رسید ، سراسر رنج
حاصل ز عمر رفته چه دارم ؟ هیچ
امشب اگر دو دیده فرو بندم
از بهرکودکان چه گذارم ، هیچ
این شوخ چشم دختر گل پیکر
فردا که را خطاب کند مادر ؟
راز درون تیره ی من داند
این سایه یی که بر رخ دیوار است
این سایه ی من است و به خود پیچد
او هم ، چو من ،‌ دریغ که بیما است
آن پنجه های خشک ، چه وحشت زاست
وان گیسوی پریش ، چه نازیباست
پاشدیه ام به خک و ، نمی دانم
شیرین شراب جام چه کس بودم
بس ‌آرزو که در دل من پژمرد
آهنگ ناتمام چه کس بودم ؟
در عالمی ز نغمه ی پر دردم
آشوب دردخیز به پا کردم
حسرت نمی برم که چرا جانم
سرمست از شراب نگاهی نیست
یا از چه روی ، این دل غمگین را
الفت به دیدگان سیاهی نیست
شد خک ، این شرار و به دل افسرد
وان خک را نسیم به یغما برد
زین رنج می برم که چرا چون من
محکگوم این نظام فراوان است
بندی که من به گردن خود دارم
دیگر سرش به گردن ایشان است
آری !‌ به بند بسته بسی هستیم
از دام غم نرسته بسی هستیم
همبندی های خسته و رنجورم
پوسیدنی است بند شما ، دانم
فردا گل امید بروید باز
در قلب دردمند شما ،‌ دانم
گیرم درخت رنگ خزان گیرد
تا ریشه هست ، ساقه نمی میرد

سیمین بهبهانی

اینک منم فرهاد کوهکن

وای به شبهایم
دیگر نه کوه مانده نه اندوه
دیگر نه عشق مانده و نه مرگ پر شکوه
دیگر نه بیستونی و نه لذت ستوه
وقتی دلی نمانده برای عشق
با من بگوی
بر فرق خود بکوب گلتاج تیشه را
اینک منم
فرهاد کوهکن
فواره ای بلند
و رنگین کمان خون

نصرت رحمانی

نیازی به قسم خوردن

این شهر پر از صدای پای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
طناب دارت را می بافند
مردمانی که صادقانه دروغ می گویند
و عاشقانه خیانت می کنند

کاش
دلها آنقدر پاک بود
که برای گفتن دوستت دارم
نیازی به قسم خوردن نبود

فروغ فرخراد

من اعلام می کنم

من اعلام می کنم
هیچ زنی نیست که بتواند
چون زمین لرزه ای ویرانم کند
در لحظه های عشق
جز تو

هیچ زنی که بتواند مرا به آتش کشد غرق کند
شعله ور کند و خاموش کند
چون هلالی به دو نیم کند
جز تو

گل های سرخ دمشق را ، نعنا را و درختان پرتقال را
چنین دیر پا و چنین خوش
در دلم بکارد
جز تو

ای زن که در میان موهایت پرسش هایم را جا می گذارم
تو حتی به یکی از آنها نیز پاسخ نمی گویی
تویی که تمامی زبان هایی ، اما
بی هیچ گونه واژه ای در اندیشه ام جا می گیری
و هیچ گاه به وصف در نمی آیی


ادامه مطلب ...

شراب ناب ای ساقی

برجه برجه ز جای خود ای ساقی
درده درده شراب ناب ای ساقی

زان پیش که از کاسه سر کوزه کنند
از کوزه به کاسه کن شراب ای ساقی

خیام

کس دشمن من نیست

آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خویش

کس دشمن من نیست ، منم دشمن خویش
ای وای من و دست من و دامن خویش

ابوالسعید ابوالخیر

من در آینه رخ خود دیدم

من در آینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟
هیچ

حمید مصدق

من نبودم

من نبودم
کسی در خانه ات را کوبید
من نبودم
کسی که به تو سلام داد
من نبودم
کسی که سالها عاشق تو بود
و هر کجا که می رفتی
دنبالت می کرد

دروغ گفتم
من بودم
من همان بودم که تو هیچ وقت نخواستی ببینی
با این حال
آری ، من بودم که عاشق تو بودم
هنوز هم عاشقت هستم
حالا این را با صدای بلند فریاد می زنم

و تو گریه می کنی و می گویی
چرا این را زودتر نگفتی ؟

شل سیلور استاین

دست ات را به من بده

دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست

احمد شاملو

داشتم از این شهر میرفتم

داشتم از این شهر میرفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی


رسول یونان