هر کس به تماشایی ، رفتند به صحرایی

هر کس به تماشایی ، رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری ، خاطر نرود جایی

یا چشم نمی بیند ، یا راه نمی داند
هر کاو به وجود خود ، دارد ز تو پروایی

دیوان عشقت را ، جایی نظر افتاده ست
کانجا نتواند رفت ، اندیش? دانایی

امید تو بیرون برد ، از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد ، از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو ، اندر نظر عقلش
آن کس نظری باشد ، با قامت زیبایی

گویند رفیقانم ، در عشق چه سرداری
گویم که سری دارم ، در باخته در پایی

زنهار نمی خواهم ، کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم ، یک لحظه مدارایی

در پارس که تابوده ست از ولوله آسوده ست
بیم است که برخیزد ، از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد ، الّا به سر زلف
گر دسترسی باشد ، یک روز به یغمایی

گویند تمنایی ، از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد ، از دوست تمنایی

سعدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.