ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هر کس به تماشایی ، رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری ، خاطر نرود جایی
یا چشم نمی بیند ، یا راه نمی داند
هر کاو به وجود خود ، دارد ز تو پروایی
دیوان عشقت را ، جایی نظر افتاده ست
کانجا نتواند رفت ، اندیش? دانایی
امید تو بیرون برد ، از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد ، از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو ، اندر نظر عقلش
آن کس نظری باشد ، با قامت زیبایی
گویند رفیقانم ، در عشق چه سرداری
گویم که سری دارم ، در باخته در پایی
زنهار نمی خواهم ، کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم ، یک لحظه مدارایی
در پارس که تابوده ست از ولوله آسوده ست
بیم است که برخیزد ، از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد ، الّا به سر زلف
گر دسترسی باشد ، یک روز به یغمایی
گویند تمنایی ، از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد ، از دوست تمنایی
سعدی