ای گل خوشبوی من

 ای گل خوشبوی من ، دیدی چه خوش رفتی ز دست ؟
دیدی آن یادی که با من زاده شد ، بی من گریخت ؟

دیدی آن تیری که من پر دادمش ، بر سنگ خورد ؟
دیدی آن جامی که من پر کردمش ، بر خاک ریخت ؟

لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفت
شعله ی امید من خاکستر نسیان گرفت

مشت میکوبد به دل اندوه بی پایان من
یاد باد آن شب که چون بازآمدی ؟ پایان گرفت

امشب آن آیینه ام بر سنگ حسرت کوفته
غیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیست

عکس غمناک تو در جام شرب افتاده است
پیش چشمانم جز این آیینه دلگیر نیست

آسمان تار است و در من گریه های زار زار
بی تو تنھایم ، ولی تنھا نمی خواهم ترا

ای امید دل ، شبت آبستن خورشید باد
من چو خود ، زندانی شبھا نمی خواهم ترا

شاد باشی هر کجا هستی ، که دور از چشم تو
نقش دلبند ترا در اشک میجویم هنوز

چشم غمگین ترا در خواب می بوسم مدام
عطر گیسوی ترا از باد می بویم هنوز

نادر نادرپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.