رانده

دست بردار ازین هیکل غم
که ز ویرانی خویش است آباد
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرو مرده چراغ از دم باد

دست بردار، ز تو در عجبم
به در بسته چه می کوبی سر
نیست، می دانی، در خانه کسی
سر فرو می کوبی باز به در

زنده، این گونه به غم
خفته ام در تابوت
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت

دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است
به نظر هر شب و روزم سالی است
گر چه خود عمر به چشمم باد است


 
رانده اندم همه از درگه خویش
پای پر آبله، لب پر افسوس
می کشم پای بر این جادة پرت
می زنم گام بر این راه عبوس

پای پر آبله، دل پر اندوه
از رهی می گذرم سر در خویش
می خزد هیکل من از دنبال
می دود سایة من پیشاپیش

می روم با ره خود
سر فرو، چهره به هم
با کسم کاری نیست
دست بردارچه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دل تاریک کسی
که نهادندش سرزنده به گور؟

می روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاق سیاه
دست بردار ازین عابر مست
یک طرف شو منشین بر سر راه

احمد شاملو

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.