عشق

عشق آفریده هیچ خدایی نیست
عشق آفریده تنهایی من و توست
که هزار سال آزگار است
خیال می کنیم
کسی در راه است

مهدیه لطیفی

دیوانگی بد نیست

دیوانگی بد نیست
برای یک بار هم که شده
دیوانه تر از من باش
و بگذار چنان گم شوم در تو
چنان گم شوی در من
که یکی دیده شویم از بالا

و خدا خیال کند
یکی از ما دو نفر را گم کرده است
بگذار تعجب کند از حواس پرتی اش
و باورش شود زیادی پیر شده
و جهان را به ما بسپارد

ما جهان را به آغاز زمین می بریم
و پلنگ ها آهوها را نمی درند
و نفت و اتم را حذف می کنیم از خلقت
تا این همه جنگ نشود

دیوانگی بد نیست
هوس کرده ام
چنان گیج شوم از تو
چنان مست شوی از من
که زمین سرگیجه بگیرد
و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد
یک روز اضافه تر دور ِ تو

برای یک بار هم که شده
چشم هایت را ببند
و سال ها بخواب
به جای تمام سال هایی که نخوابیدی
روی سینه ام
من شهرزاد نیستم
اما قصه گوی خوبی ام

مهدیه لطیفی

باید تو را زندگی کرد

به این در و آن در می زنم
یکی از این درها
رو به آغوش تو باز شود شاید
و سرانگشتانم
تنت را
نت به نت
بنوازند باید

هیزم بر آتش ِ نابودی‌ام نینداز
من آب از سرم گذشته است

در به درت می‌شوم
گور به گور اما نمی‌شوم
برای مُردن فرصت زیاد است
باید تو را
زندگی کرد

مهدیه لطیفی

دست ها راست تر می گویند

دست ها راست تر می گویند
تا چشم ها

من زنان زیادی را می شناسم
و مردانی را
که عشق به چشم ها می چسبانند
به گاهِ نگاه هایشان
و دست هایشان
مجسمه هایی ست
فلزی
رها شده در سرزمین های قطبی

با دست هایت
هزارباره مرور کن مرا

مهدیه لطیفی

ماندن مرد می خواهد

ماندن
مرد می خواهد
پشتِ کسی که آمده ای و اهلی اش کرده ای را دم به دقیقه خالی نکردن
مرد می خواهد
مردانگی به منطقی بودن نیست
عشق و عاشقی کردن
مرد می خواهد
احساس امنیت مرد می خواهد
شانه شدن برای دلتنگی های زنی که دوستت دارد
مرد می خواهد

مردانگی به موهای سفید کنار شقیقه ها نیست
مردانگی اصلا به مرد بودن نیست
ماندن
مرد می خواهد
ساختن
مرد می خواهد
بودن
مرد می خواهد

بدبختانه تمام خوشبختی های کوچک و ساده ی دنیا
مرد می خواهد
و از همین رو
کار جهان رو به خوشبختی نیست

مهدیه لطیفی

احساس

احساس
سنگ خارا نیست
که همین طور بماند و
بماند و بماند

احساس
مثل شاپرک
مثل عطر ، می پرد
 
درست توی همان
روزهایی که دوستت دارم
دوستم داشته باش

مهدیه لطیفی

جانا

جانا
مرد روزهای از دست رفته ی نه چندان دورم
کاش دوستت دارم
اینهمه بی قدر
اینهمه بی قدرت نبود

جانا
چقدر صدایت را دوست داشتم
و همین پریروزهای نه چندان دور اگر بود
می پرسیدی
داشتی ؟
و می گفتم
دارم

جانا
من ستاره های آسمان کویر را
با تو کشف کردم
من عشق را
با تو کشف کردم
و همین پریروزهای نه چندان دور اگر بود
می پرسیدی بیداری ؟
و می گفتم همیشه
می پرسیدی چه میکنی ؟
می گفتم می شمارم
تا خواب

جانا
دلتنگی هایم برای تو
فعل های حال من
ماضی نمی شوند
دارم ‌ها ، داشتم نمیشوند

جانا
من هنوز از تو بیدارم
حتی وقتی رفته ای
حتی وقتی نمیپرسی بیداری ؟
حتی وقتی دوستم نداری
تمام فعل های حال
تمام حالم
برای تو

مهدیه لطیفی

عاشق که می شوی

عاشق که می شوی
لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقیمانده ی عمرت
به این سادگی ها
صبح نخواهند شد
 
مهدیه لطیفی

تقصیر خودم نیست

تقصیر خودم نیست
تو را که می بینم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم
همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست
سنگینی حرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم

مهدیه لطیفی

بند ِ دل ِ من به لبخندهای تو بند است

بند ِ دل ِ من
به لبخندهای تو بند است
برای دوست داشتنت اما
لبخندهایت را نه
دلت را لازم دارم
از شعبده باز هم کاری ساخته نیست
گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو
گیرم با دستهایی به پهلو باز
که معلوم نیست برای حفظ تعادل است
یا برای بغل کردن تو
تمام طناب را راه بروم و نیفتم
یا گیرم این لبخند لعنتی ات
سوژه ی معروف ترین نقاش قرن بعد شود
با این ها
چیزی از قد تنهایی های من
آب نمی رود عزیزم
و هنوز
شب ها
روی شعرها غلت می زنم

مهدیه لطیفی

تقصیر خودم نیست

تقصیر خودم نیست
تو را که می بینم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم
همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست
سنگینی حرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم

مهدیه لطیفی

خنده های تو

خنده های تو
خدا را بنده نیستند
هر بار می خندی
پاره می شود بند دلم
خنده های تو
رحم و مروت سرشان نمی شود
بیچاره دلم

مهدیه لطیفی

رد پای خاطرات

رد پای خاطرات مرا
ببر با خود تا اولین دوستت دارم
کمک کن بی تو نمانم
من در تک تک غروب ها
من در
تک تک باران ها
من در
غرور درد
بارها تو را تجربه کرده ام
کمک کن ثانیه ها را بی تو رج نکنم

مهدیه لطیفی

دیوانه نمی گوید دوستت دارم

دیوانه نمی گوید دوستت دارم
دیوانه می رود تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی
جمع می کند از هر دری
می زند زیر بغل
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد

مهدیه لطیفی

تنهایی یعنی تو

سرد
یعنی تو
که صدایت یخ می بندد بر رگ هایم
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که من نیستم
 
گرم
یعنی تو
که هر نگاهت داغ می شود بر دلم
برای بعد ها
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که منم
 
آب
یعنی تو که بر سرم می ریزی
پاک
از ابرهای دلتنگِ سقف خانه ات که از خیابان فرار کرده اند
به جای هر غسلی
به جای هر بارانی
 
خاک
یعنی خاک بر سر لحظه هایی
که ما مال هم نیستیم
 
خلاصه
خورشید
کتاب
کفش
کلید
کلمه
همه شان تویی
به تنهایی
 
تنهایی
یعنی تو
که نمی دانی بی من
چقدر تنهایی
 
مهدیه لطیفی

اقیانوس زندگی

باید می گذاشتی عاشقت بمانم
عشق چیزی نیست
که هر دقیقه هر روز اتفاق بیافتد
اگر افتاد
باید دو دستی چسبیدش
باید می گذاشتی دو دستی
بچسبم به قایق هایی که نجاتمان می دادند
به رویاهایم ، به عشق
زندگی اقیانوس دیوانه ای ست

مهدیه لطیفی

عشق بازی با نگاه تو

من پس از عشق بازی با نگاه تو
آبستن تمام شعر های جهان خواهم بود
و سال به سال
پاییز ها را
به فال نیک خواهم گرفت

مهدیه لطیفی