عمری به سر دویدم در جست وجوی یار

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود

هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم

رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو

هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده ی زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من

و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود

از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود

بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او
 
هوشنگ ابتهاج 

بهار غم انگیز

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است 

ادامه مطلب ...

حسرت پرواز

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم


بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند

من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم


خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش

چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم


بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ

من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم


سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار

تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم


به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی

شکوه های شب هجران تو آغاز کنم


با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای

از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم


بوسه می خواستم از آن مه و خوش می خندید

که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم


سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش

خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

هوشنک ابتهاج

یارا حقوق صحبت یاران نگاهدار

یارا حقوق صحبت یاران نگاهدار
با همرهان وفا کن و پیمان نگاهدار

در راه عشق گر برود جان ما چه باک
ای دل تو آن عزیزتر از جان نگاه دار

محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار

ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار

مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار

بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاهدار

ای دل اگرچه بی سروسامان ترازتونیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار

هوشنگ ابتهاج

من نه خود می روم ، او مرا می کشد

من نه خود می روم ، او مرا می کشد
کاو سرگشته را کهربا می کشد


چون گریبان ز چنگش رها می کنم

دامنم را به قهر از قفا می کشد


دست و پا می زنم می رباید سرم

سر رها می کنم دست و پا می کشد


گفتم این عشق اگر واگذارد مرا

گفت اگر واگذارم وفا می کشد


گفتم این گوش تو خفته زیر زبان

حرف ناگفته را از خفا می کشد


گفت از آن پیش تر این مشام نهان

بوی اندیشه را در هوا می کشد


لذت نان شدن زیر دندان او

گندمم را سوی آسیا می کشد


سایه ی او شدم چون گریزم ازو ؟

در پی اش می روم تا کجا می کشد

هوشنگ ابتهاج

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

هوشنگ ابتهاج

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستین عشق او چون خنجری در آمدی
فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

هوشنگ ابتهاج

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

هوشنگ ابتهاج

راه رسیده

در بگشایید
شمع بیاورید
عود بسوزید
پرده به یک سو زنید از رخ مهتاب
شاید
این از غبار راه رسیده
آن سفری همنشین گم شده باشد

هوشنگ ابتهاج

می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو

می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو
راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت
می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام
آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت
چیست ای دلدار این اندوه بی آرام چیست
کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟
آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار
کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟
چون خزان آرا گل مهتاب رویا رنگ و مست
می شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب
وز میان سایه های وحشی اندوه رنگ
خنده می ریزید به چشمت آرزویی دل فریب
چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار
می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش
آری ای چشم گریز آهنگ سامان سوخته
بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وامپوش
بر چه گریان گشته بودی ؟ آه ای چشم سیاه
از تپیدن باز می ماند دل خوش باورم
در گمان اینکه شاید شاید آن اشک نهان
بود در خلوت سرای سینه ات یادآورم
 
هوشنگ ابتهاج

هوای روی تو دارم

هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می‌سپارندم

مگر در این شب دیر‌انتظار عاشق‌کش
به وعده‌های وصال تو زنده دارندم

غمم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم

سری به سینه فرو‌برده‌ام مگر روزی
چو گنج گم‌شده زین کنج غم برآرندم

چه بک اگر به دل بی‌غمان نبردم راه
غم شکسته‌دلانم که می‌گسارندم

من آن ستاره‌ی شب زنده‌دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

هنوز دست نشسته‌ست غم ز خون دلم
چه نقش‌ها که ازین دست می‌‌نگارندم

کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم

هوشنگ ابتهاج

شرح دردم با تو گوید مثنوی

من همان نایم که گر خوش بشنوى
شرح دردم با تو گوید مثنوی

با لب دمساز خود جفت آمدم
گفتنی ، بشنو که در گفت آمدم

من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین لب خندان بیار

من خمش کردم خروش چنگ را
گر چه صد زخم است این دلتنگ را

من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی‌دانست و خود را می‌ستود

من همی کندم نه تیشه ، کوه را
عشق ، شیرین می‌کند اندوه را

در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را

می‌گریست او در دلش با درد دوست
او گمان می‌کرد اشک چشم اوست

گر جهان از عشق ، سرگشته است و مست
جان مست عشق بر من عاشق است

ناز اینجا می‌نهد روی نیاز
گر دلی داری بیا اینجا بباز

هوشنگ ابتهاج

آواز نگاه تو

می شنوم می شنوم آشناست
موسیقی چشم تو در گوش من

موج نکاه تو هم آواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش من

میشنوم در نگه گرم توست
گمشده گلبانگ بهشت امید

این همه گشتم من و دلخواه من
در گه گرم تو می آرمید

زمزمه ی شعر نگاه تو را
می شنوم با دل و جان آشناست

ریخت چو مهتاب در اغوش من
نغمه ی مرغان بهشتی نوا است

می شنوم در نگه گرم توست
نغمه ی آن شاهد رویا نشین

باز ز گلبانگ تو سر میکشد
شعله ی این آرزوی آتشین

موسیقی چشم تو گویا تر است
از لب پر ناله و اواز من

وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه نغمه سرا راز من

هوشنگ ابتهاج

تو می روی و دل ز دست می رود

تو می روی و دل ز دست می رود
مرو که با تو هر چه هست می رود


دلی شکستی و به هفت آسمان

هنوز بانگ این شکست می رود


کجا توان گریخت زین بلای عشق

که بر سر من از الست می رود


نمی خورد غم خمار عاشقان

که جام ما شکست و مست می رود


از آن فراز و این فرود غم مخور

زمانه بر بلند و پست می رود


بیا که جان سایه بی غمت مباد

وگرنه جان غم پرست می رود


شب غم تو نیز بگذرد ولی

درین میان دلی ز دست می رود

هوشنگ ابتهاج

زهرخند

بیا نگارا بیا ، بیا در آغوش ِ من
بزن ز می آتشم ، ببر دل و هوش ِ من
ز زلف وا کن گره که مست و آشفته به
بریز این مشک را بریز بر دوش ِ من

ازین کمند ِ بلند به گردن ِ من ببند
بکش به هر سو مرا چو شیر ِ سر در کمند
به ناز بر من بتاز ، به غمزه کارم بساز
به ناله ی من برقص به گریه ی من بخند

بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها
سبک به هر سو بپر ، بپر چو پروانه ها
به عشوه دامان ِ خویش برون کش از دست ِ من
مرا به دنبال ِ خویش دوان چو دیوانه ها 


ادامه مطلب ...

عمری ست تا از جان و دل

عمری ست تا از جان و دل ، ای جان و دل می خوانمت
 تو نیز خواهان منی ، می دانمت ، می دانمت


 گفتی اگر دانی مرا ایی و بستانی مرا

 ای هیچکاه نکجا ، گو کی ، کجا بستانمت


 آواز خاموشی ، از آن در پرده ی گوشی نهان

 بی منت گوش و دهان در جان جان می خوانمت


منشین خمش ای جانخوش این سکنی ها را بکش

 گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت


 ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری

 بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت


 ای زاده ی پندار من پوشیده از دیدار من

 چو کودک ناداشته گهواره می جنبانمت


 ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی

 همراه من می ایستی همپای خود می رانمت


هوشنگ ابتهاج

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلندتر زده ایم ، آن نگار کو ؟

جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بود پرده دار کو ؟

ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو ؟

ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو ؟

چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو ؟

ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو ؟

یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو ؟

خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه ، های های لب جویبار کن

هوشنگ ابتهاج

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته‌ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه‌ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هوشنگ ابتهاج

چیست آن در لب شیرین تو ؟ ای ساقی

چیست آن در لب شیرین تو ؟ ای ساقی
بستان جانم و آنمن بچشان ای ساقی

باده پیش آر که در پای تو در خواهم باخت
حاصل کارگه کون و مکان ای ساقی


درد هجران عزیزان به جهان چند کشیدم
همه رفتند ، خدا را تو بمان ای ساقی

تا سرانجام دل خون شده چون خواهد بود
سرنوشتی ز خط جام بخوان ای ساقی

دور کجدار و مریز است و دلم می لرزد
چون توان زیست چنین دل نگران ای ساقی

نه دلی ماند و نه دینی ز پی غارت عشق
آه ازین فتنه که برخاست ، امان ای ساقی

رستمی بر سر سهراب یلی می گرید
نوشداروی امیدی برسان ای ساقی

چشم مستت چه طلب می کند از سایه ؟ بگو
به فدای لب شیرین تو جان ای ساقی

هوشنگ ابتهاج

عشق

عشق شادی ست ، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر
خویشتن سوزی انجمن افروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز
آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز
آدمی بی زلال این آتش
مشت خاکی ست پر کدورت و غش
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی ، بی چراغ تاریکی
آتشی در تو می زند خورشید
کنده ات باز شعله ای نکشید ؟
چون درخت آمدی ، زغال مرو
میوه ای ، پخته باش ، کال مرو
میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون
سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر کار
خشک و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد 

ادامه مطلب ...