پیوند مهر

از هم گریختیم 
و آن نازنین پیاله دلخواه را ، دریغ 
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم  
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت 
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم
ولی هر بار دیر بود 
اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش

هوشنگ ابتهاج

این عشق چه عشق است ؟

این عشق چه عشق است ؟ ندانیم که چون است
عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است

فرزانه چه دریابد و دیوانه چه داند
از مستی این باده که هر روز فزون است

ماهی است نهان بر سر این بحر پریشان
کاین موج سراسیمه بلندست و نگون است

حالی و خیالی است که بر عقل نهد بند
این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است

آن تیغ کجا بود که ناگه رگ جان زد
پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است

با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت
پیداست که بیت الغزل چشم تو چون است

با زلف تو کارم به کجا می کشد آخر
حالی که ز دستم سر این رشته برون است

سایه ، سخن از نازکی و خوش بدنی نیست
او خود همه جان است که در جامه درون است

برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز
آن بخت که می خواستی از وقت کنون است

با خلعت خاکی طلبی طلعت خورشید
رخساره برافروز که او آینه گون است

هوشنگ ابتهاج

خواب

باگریه می نویسم
از خواب
با گریه پا شدم
دستم هنوز
در گردن بلند تو آویخته ست
و عطر گیسوان سیاه تو با لبم
آمیخته ست
دیدار شد میسر و با گریه پا شدم

هوشنگ ابتهاج

با دلم با دل تو


با دلم با دل تو
پای بر سینه ی این راه زدیم
پای کوبان دست در دست گذر می کردیم
گویی اما ته این راه دراز
دزد شبگیر جنون منتظر است
من و عشق و تو و این راه دراز
همه روز و همه شب
در پی یافتن سایه درختی ، آبی
در سکوت غم تنهایی خویش
بین هر ثانیه را
لا به لای سخن و قافیه را می گشتیم
در غم عشق تو مردم اما
این صدای ضربان و تپش قلب ره عشق هنوز
از قدمهای بلند من و توست

دل من با دل تو
دوش بر دوش هم از حادثه ها می گذریم
می نشینیم به کنجی ، در این بادیه ی عشق و جنون
و نهال دلمان
که به هم کاشته بودیم از عشق
همه عشق و همه عشق
دور از غارت باد سحری
با دو چشم ترمان جان گیرد

آری آری دل من با دل تو
می رسم من به تو یک روز اما
گفتنش دشوار است
که کجا ؟ کی ؟ به چه اندیشه ؟ ولی
من به دیوار سرای دل و ذهن
نقشی از حرف بزرگی دارم
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

هوشنگ ابتهاج

بازگشت

بی‌مرغ آشیانه چه خالی‌ست
خالی‌تر آشیانه‌ی مرغی
کز جفت خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکسته‌بال
اینک به آشیانه‌ی دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته‌ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به‌خانه بازنگشتند

هوشنگ ابتهاج

مهرگان نو

بگشاییم کفتران را بال
بفروزیم شعله بر سر ِ کوه
بسراییم شادمانه سرود
وین چنین با هزارگونه شکوه
مهرگان را به پیشباز رویم
رقص خوش پیچ و تاب پرچم ها
زیر پرواز کفتران سپید
شادی آرمیده گام سپهر
خنده ی نو شکفته ی خورشید
مهرگان را درون می گویند
گرم هر کار ، مست هر پندار
همره هر پیام ، هر سوگند
در دل هر نگاه ، هر آواز
توی هر بوسه ، روی هر لبخند
بسراییم
مهرگان خوش باد

هوشنگ ابتهاج

تا تو با منی ، زمانه با من است

تا تو با منی ، زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باد
شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشین ات ، ای امید جان
هر کجا روم ، روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر تو راست
شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جاه و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من ، به خنده گفت
لابه از تو ، بهانه با من است

گفتمش که من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوش ات ، که شب فسانه با من است

هوشنگ ابتهاج

با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم

با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبی بخوریم

در کنار تو بیفتیم چو گیسوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابی بخوریم

بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابی بخوریم

سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تیر شهابی بخوریم

پیش چشم تو بمیرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستان می نابی بخوریم

صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابی بخوریم

هوشنگ ابتهاج

دل چون توان بریدن

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این


من می شناسم این دل مجنون خویش را

پندش دگر مگوی که بی حاصل است این


جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم

پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این


گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست

ای وای بر من و دل من ، قاتل است این


منت چرا نهیم که بر خاک پای یار

جانی نثار کردم و ناقابل است این


اشک مرا بدید و بخندید مدعی

عیبش مکن که از دل ما غافل است این


پندم دهد که سایه درین غم صبور باش

در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

هوشنگ ابتهاج

ای عشق تو ما را به کجا می کشی

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق


این شوری و شیرینی من خود ز لب توست

صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق


چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز

تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق


دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش

چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق


رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون

هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق


آواز خوشت بوی دل سوخته دارد

پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق


بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند

از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

هوشنگ ابتهاج

در این سرای بی کسی

در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند


نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ که از شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند


چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند


نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

هوشنگ ابتهاج

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

هوشنگ ابتهاج

شوق یوسف

باز شوق یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا نازک آرای تنش
بوی خون می آید از پیراهنش
ای برادرها خبر چون می برید ؟
این سفرآن گرگ ، یوسف را درید
یوسف من  پس چه شد پیراهنت ؟
برچه خاکی ریخت خون روشنت ؟
بر زمین سرد ، خون گرم تو
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو
تا نپنداری ز یادت غافلم
گریه می جوشد شب و روز از دلم
داغ ماتم هاست بر جانم بسی
در دلم پیوسته می گرید کسی
ای دریغا ، پاره دل ، جفت جان
بی جوانان ، مانده جاویدان جهان ؟
در بهار عُمر ای سرو جوان
ریختی چون برگریز ارغوان
ارغوانم ، ارغوانم ، لاله ام
در غمت خون میچکد از ناله ام
آن شقایق ، رسته در دامان دشت
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت
نغمه ناخوانده را دادم به رود
تا بخوانم با جوانان این سرود
چشمه ای در کوه می جوشد ، منم
کز درون سنگ بیرون میزنم
از نگاه آب تابیدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل
پر زدم از گل به خونآب شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق
پر شدم از خون بلبل لب به لب
رفتم از جام شفق در کام شب
آذرخش از سینه من روشن است
تندر توفنده فریاد من است
هرکجا مشتی گره شد ، مشت من
زخمی هر تازیانه ، پشت من
هرکجا فریاد آزادی ، منم
من در این فریادها ، دم میزنم


هوشنگ ابتهاج

ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه‌ها پرخون کنید

ای عاشقان ، ای عاشقان ، پیمانه‌ها پرخون کنید
وز خون دل چون لاله‌ها، رخساره‌ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید

آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبه احزان چرا این ناله محزون کنید

از چشم ما آیینه‌ای در پیش آن مه‌رو نهید
آن فتنه فتانه را بر خویشتن مفتون کنید

دیوانه چون طغیان کند، زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه‌ای در گردن مجنون کنید

دیدم به خواب نیمه‌شب، خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب، ای صبح‌خیزان چون کنید

نوری برای دوستان، دودی به چشم دشمنان
من دل بر آتش می‌نهم، این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون
این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید

چندین که از خم در سبو، خون دل ما می‌رود
ای شاهدان بزم کین، پیمانه‌ها پر خون کنید

هوشنگ ابتهاج

بهار سوگوار

نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید


نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت

به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید


بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد

ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید


به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن

ببین در اینه ی جویبار گریه ی بید


به دور ما که همه خون دل به ساغر هاست

ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟


چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد

ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید


ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست

که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید


گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز

که هست در پی شام سیاه صبح سپید


کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟

شد آن زمان که دلی بود در امان امید


صفای اینه ی خواجه بین کزین دم سرد

نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

هوشنگ ابتهاج

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه ازین درد که جز مرگ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هوشنگ ابتهاج