فراموش مکن

رفت تنها آشنای بخت من
رفت و با غم ها مرا تنها گذاشت
چون نسیم تندپو از من گریخت
آهوانه سر به صحراها گذاشت

ماه را گفتم که : ماهِ من کجاست ؟
گفت : هر شب روی در روی منست
در دل شب هرکجا مهتاب هست
ماهِ تو بازو به بازوی منست

باغ را گفتم که :  او را دیده ای ؟
گفت : آری عطر این گلها از اوست
لحظه ای در دامن گلها نشست
نغمه ی جانبخش بلبل ها از اوست

چشمه را گفتم : ازو داری نشان ؟
گفت : او سرمایه ی نوش منست
نیمه شبها با تنی مهتاب رنگ
تا سحرگاهان در آغوش منست

از نسیم فرودینش خواستم
گفت : هر شب می خزم در کوی او
این همه عطری که در چنگ منست
نیست جز عطر سر گیسوی او

ای دمیده ، ای گریزان عشق من
چشمه ای ، نوری ، نسیمی ، چیستی ؟
دختر ماهی ، عروس گلشنی
با همه هستی و با من نیستی

مهدی سهیلی

از خانه بیرون می‌زنم ، اما کجا امشب ؟

از خانه بیرون می‌زنم ، اما کجا امشب ؟
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

پشت ستون سایه‌ها ، روی درخت شب
می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می‌دانم آری نیستی ، اما نمی‌دانم
بیهوده می‌گردم بدنبالت چرا امشب ؟

هرشب تو را بی‌جستجو می‌یافتم اما
نگذاشت بی‌خوابی بدست آرم تو را امشب

ها ، سایه‌ای دیدم ، شبیهت نیست ، اما حیف
ایکاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب

هرشب صدای پای تو می‌آمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ، ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را ، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‌آرم ، تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ، بی تو ، تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنونم
آخر چگونه سرکنم بی‌ماجرا امشب

محمد علی بهمنی

یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن

یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
بر تارک دیوار خواهی رسید
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
هزاران حیف
پر می زنم اما پرواز نه
گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه

مهدی سهیلی

ای سایه های عشق

ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم و لب
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید

وقتی لبان تشنه ی مردان زابلی
در جستجوی قطره ی آبی سیاه رنگ
همچون دو چوب خشک
تصویر می شود
دیگر چگونه سرخی لبهای یار را
چو نان شراب سرخ
در جام واژه های بلورینه بنگرم

وقتی نگاه کودک بی نان بندری
با آرزوی پاره نانی سیاه و تلخ
در کوچه های تنگ و گل آلود و بی عبور
تا عمق هر هزار ه ی دیوار می دود
دیگر چه گونه غرق توان شد دقیقه ها
در برکه نگاه دلاویز دختری
دیگر چه گونه دیده توان دوخت لحظه ها
در جذبه ی دو چشم پر از ناز دلبری

وقتی که دستهای زنی در دل کویر
هنگام چیدن گونی چاک می شود
وقتی که قامت پسری زاده ی بلوچ
با گونه های لاغر و چشمان بی امید
در خاک می شود
دیگر چگونه دست زنی را به شعر خویش
خوانم شهاب روشن و گویم ستون نور
دیگر چه گونه پیکر معشوق خویش را
در کارگاه شعر توان ساخت از بلور
آن دم که چشم های یتیمان روستا
در حسرت پدر
یا در امید گرمی دست نوازشی
پر آب می شود

وقتی غریب خانه به دوشی نیازمند
در کوچه های شهر
از ضربه های درد
بی تاب می شود

وقتی که طفل بی پدری در شبان سرد
با ناخن کبود
در قطعه یی پلاس ز سرمای بی امان
بی خواب می شود

وقتی که نان سوخته با پاره استخوان
از بهر سد جوع فقیران ده نشین
نایاب می شود

دیگر چه گونه خواهش دل را توان سرود
دیگر چگونه مرمر تن را توان ستود
باید که حرف عشق برانم ز شعر خویش
باید که نقش عشق فروشویم از کلام
زیرا گلوی پیر وجوان ناله گسترست
بر جای رنگ عشق
باید غم زمانه بپاشم به واژه ها
زان رو که درد مردم ما گریه آورست
چشمم پر آب باد
از عشق بگذرم که دلم جای دیگرست
باید که های های بگریم به درد ها
در چشم شعر ما سخن اشک خوشترست

ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم ولب
بر جای آب و رنگ
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید

مهدی سهیلی

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست


غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست


بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک


تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم


تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش


لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم


شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را

دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست


شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

محمد علی بهمنی

ای مسافر

ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید

مهدی سهیلی

مثل هیچ کس نیست

نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
"مثل هیچ کس نیست"
نگران نباشیدیا با او
باز میگردم
یا او
بازم میگرداند
تا مثل شما زندگی کنم .

محمد علی بهمنی

نگاه زاده‌ی علاقه است

ساده بگویم
نگاه زاده‌ی علاقه است
وقتی دو چشم روشن عشق
به تو نگاه می‌کند
تو دیگر از آن خود نیستی
کودک می‌شوی ، جوان هستی و جوانی نمی‌کنی
رد می‌شوی ، پیر هستی ، می‌مانی
همیشه در پی آن گمشده‌ای هستی که با تو هست و نیست
باز در پی آن علاقه‌ی پنهان
آن نگاه همیشه تازه هستی
از آن دو چشم روشن عشق را
در غبار بی‌امان زمان ، جستجو می‌کنی
غافل از اینکه
او دیگر تکه‌ای از تو شده است
سایه‌ای خوش بر دل تو
گوشه گوشه این خراب
سرشار از عطر نگاه توست ، عزیز

محمدعلی بهمنی

با پای دل قدم زدن

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو


در دفتر همیشه ی من ثبت می شود

این لحظه ها عزیزترین یادگار تو


تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

می خواستم که گم بشوم در حصار تو


احساس می کنم که جدایم نموده اند

همچون شهاب سوخته ای از مدار تو


آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو


این سوت آخر است و غریبانه می رود

تنهاترین مسافر تو از دیار تو


هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو

هشدار می دهد به خزانم بهار تو


اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو


 محمد علی بهمنی

 

فال ما

فال‌مان هرچه باشد
باشد
حال‌مان را دریاب
خیال‌کن حافظ را گشوده‌ای و می‌خوانی
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
یا
 قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
چه فرق ؟
فال نخوانده‌ی تو
منم

محمدعلی بهمنی

با ساعت دلم

با ساعت دلم ، وقتِ دقیق آمدن توست
من ایستاده ام ، مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم ، اما
من ایستاده ام ، با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من ، هنگام شعله ور شدن توست
ها ... چشم ها را می بندم
ها ... گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم اینک وقت عبور تن توست

محمدعلی بهمنی

ابری شبیه سایه ی من بود

در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
 ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود

 من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود

بنشین ، نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود

گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی
با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود

و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
 گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود

گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
 با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

محمدعلی بهمنی

تا تو هستی و غزل هست

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
 که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
 غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

 شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
 از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

 من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

محمدعلی بهمنی

ساده بگم دهاتی ام

ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا
همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا
ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
گلهای زینتی نداشت
اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب کاگلش
اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم
دنیاییه که دیدندش
اگرچه مثل قدیما
راه درازی نداره
اما می دونم که دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره

محمدعلی بهمنی

بر گرد ، ای پرنده رنجیده ، بازگرد

بر گرد ، ای پرنده رنجیده ، بازگرد
باز آ که خلوت دل من آشیان توست
در راه ، در گذر
در خانه , در اتاق
هر سو نشان توست
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش میشود ؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟
و آن عشق پایدار فراموش میشود ؟
نه , ای امید من
دیوانه ی توام
افسونگر منی
هر جا , به هر زمان
در خاطر منی

مهدی سهیلی

گفتم به دام اسیرم

گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من

گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پیری در من گلی نرید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من

مهدی سهیلی

تو را گم می کنم هر روز

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
 بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب

 تماشایی است پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من
 که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
 چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
 که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب

 تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
 حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
 چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

محمدعلی بهمنی

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست

من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من من این برشانه ها بار گران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست

آنسان که می خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

محمد علی بهمنی

به چه مانند کنم موی پریشان ترا ؟

به چه مانند کنم موی پریشان ترا ؟
به دل تیره شب ؟
به یکی هاله دود ؟
یا به یک ابر سیاه
که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه
به نوازشگر جان ؟
یا بدان شعله شمعی که بلرزد زنسیم ؟

به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟
به یک نغمه جادویی از پنجه گرم
به یکی اختر رخشنده بدامان سپهر ؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟
به غزلهای نوازشگر حافظ در شب ؟
یا به سرمستی طغیانگر دوران شباب ؟

به چه مانند کنم سرخی لبهای ترا ؟
به یکی لاله شاداب که نبشته به کوه ؟
به شرابی که نمایان بود از جام بلور ؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ ؟
به شقایق که بود جلوه گر بزم چمن ؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ ؟


ادامه مطلب ...

با همه ی بی سر و سامانی ام

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام


طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام


آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه ی توفانی ام


دلخوش گرمای کسی نیستم

آماده ام تا تو بسوزانی ام


آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام


خوبترین حادثه می دانمت

خوبترین حادثه می دانی ام


حرف بزن ابر مرا باز کن

دیرزمانی است که بارانی ام


حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنه ی یک صحبت طولانی ام

محمد علی بهمنی