زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخن ها خفته بر چشمم نگاهم صد زبان دارد
سیه چشمم اگر طرز نگاهم را نمی بینی

گناهم چیست جز عشقت روی از من چه می پوشی
مگر ای ماه چشم بی گناهم را نمی بینی

سیه مژگان من روی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من روز سیاهم را نمی بینی

پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی

دل بی تاب من با دیدنت آرام می گیرد
اگر دوری زآغوشم نگاهم کام می گیرد

مرا گر مست می خواهی نگاهت را نگیر از من
که دل از ساقی چشمان مستت جام می گیرد

سیه مژگان من موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من روز سیاهم را نمی بینی

پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی

مهدی سهیلی

می پرسد از من کسیتی ؟

می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند

 می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

 می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند

می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم
 حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
 آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

محمدعلی بهمنی

ای آرزوی من

ای آرزوی من
تو آن همای بخت منی کز دیار دور
پرپر زنان به کلبه ی من پر کشیده ای
بر بامم ای پرنده ی عرشی
خوش آمدی
در کلبه ام بمان
ای آنکه همچو من
یک آشیان گرم محبت ندیده ای
با من بمان که من
یک عمر بی امید
همراه هر نسیم
به گلزار عشقها
در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم
می خواستم
گلی که دهد بوی آرزو
اما نیافتم
شبهای بس دراز
با دیدگان مات
بر مرکب خیال
نشستم امیدوار
دنبال یک ستاره
فضا را شکافتم
می خواستم ستاره ی امید خویش را
اما نیافتم

ادامه مطلب ...

خوش به حال من

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
 و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
 تپش تبزده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

 ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

محمدعلی بهمنی

در خاطر منی

در خاطر منی
ای رفته از برم به دیاران دور دست
با هر نگین اشک به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست
در خاطر منی

هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب
بر گوش شب به جلوه چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را
یادآور منی
در خاطر منی

در موسم بهار
کز مهر بامداد
تکدختر نسیم
مشاطه وار موی مرا شانه می کند
آندم که شاخ پر گلی باغی بدست باد
خم می شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه ، نرم نرم
گلهای خویش را به سرم دانه می کند
آن لحظه ، ای رمیده ز من در بر منی
در خاطر منی

 

ادامه مطلب ...