جان به لب آمد و بوسید لب جانان را

جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را

سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را

صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را

زده ره عقل مرا ، حور بهشتی رویی
که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را

سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را

ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد
یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را

حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش
این قدر نیست که سیراب کند عطشان را

با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را

عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت
که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را

گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی
لعل جان‌بخش تو از بوسه دهد تاوان را

دوش آن ترک سپاهی به فروغی می‌گفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را

آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین
که به هم‌دستی شمشیر گرفت ایران را

فروغی بسطامی

چنین که برده شراب لبت ز دست مرا

چنین که برده شراب لبت ز دست مرا
مگر به دامن محشر برند مست مرا

چگونه از سرکویت توان کشیدن پای
که کرده هر سر موی تو پای بست مرا

کبود شد فلک از رشک سربلندی من
که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا

بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم
هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا

به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن
از آن دو لعل می‌آلود می‌پرست مرا

کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی
که هست مستی این باده از الست مرا

نشسته خیل غمش در دل شکستهٔ من
درست شد همه کاری از این شکست مرا

خوشم به سینهٔ مجروح خویشتن یا رب
جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا

پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان
که عشقش از پی این کار کرده هست مرا

فروغی بسطامی

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی ، چه طاعتی چه گناهی
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی
بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی
به غیر سینه‌ی صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی ، نه گواهی
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی ، وصال سدره نخواهی
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی
تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت
گهی به دانه‌ی اشکی ، گهی به شعله آهی
فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی

فروغی بسطامی

در قمار عشق آخر ، باختم دل و دین را

در قمار عشق آخر ، باختم دل و دین را
وازدم در این بازی ، عقل مصلحت بین را

فصل نوبهار آمد ، جام جم چه می‌جویی
از می کهن پرکن ، کاسه سفالین را

آن که در نظر بازی ، عیب کوه‌کن کردی
کاش یک نظر دیدی ، عشوه‌های شیرین را

باد غیرت آتش زد ، در سرای عطاران
تا به چهره افشاندی ، چین زلف مشکین را

گر ز قد رخسارت ، مژده‌ای به باغ آرند
باغبان بسوزاند ، شاخ سرو و نسرین را

چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید
آسمان بپوشاند ، روی ماه و پروین را

در کمال خرسند ، نیش غم توان خوردن
گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را

گر تو پرده از صورت ، برکنار بگذاری
از میانه بر چینی ، نقش چین و ماچین را

دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا
تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را

فروغی بسطامی

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی ، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانه تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند دراز دستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابهء دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

ز طواف کعبه بگذر ، تو که حق نمی‌شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

اگرت هوای تاج است به بوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد و گرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

مگر از عرار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی

فروغی بسطامی

زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را

زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را
به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را

سزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنی
که صف شکن مژه‌ی لشگر افکن است تو را

توان شناختن از چشم مست کافر تو
که خون ناحق مردم به گردن است تو را

چگونه روز جزا دامنت به دست آرم
که دست خلق دو عالم به دامن است تو را

به دوستی تو با عالمی شدم دشمن
چه دشمنی است ندانم که با من است تو را

دلم شکستی و چشم از دو عالمم بستی
دو زلف پرشکن و چشم پر فن است تو را

به سایه‌ی تو خوشم ای همان زرین بال
که بر صنوبر دلها نشیمن است تو را

کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن
که در میان دل و دیده مسکن است تو را

چسان متاع دل و دین مردمان نبری
که چشم کافر و مژگان رهزن است تو را

ز بخت تیره فروغی بدان که دم نزند
که تیره بختی عشاق روشن است تو را

فروغی بسطامی

یک جام با تو خوردن ، یک عمر می پرستی

یک جام با تو خوردن ، یک عمر می پرستی
یک روز با تو بودن ، یک روزگار مستی

در بندگی عشقت ، از دست رفت کارم
ای خواجه ی زبر دست ، رحمی به زیر دستی


بر باد می توان داد ، خاک وجود ما را
تا کار ما به کویت ، بالا رود ز پستی

با مدعی ز مینا ، می در قدح نکردی
تا خون من نخوردی ، تا جان من نخستی

گفتی دهم شرابت ، از شیشه ی محبت
پیمانه ام ندادی ، پیمان من شکستی

صید ضعیف عشقم ، با پنجه ی توانا
بیمار چشم یارم ، در عین ناتوانی

با صد هزار نیرو ، دیدی فروغی آخر
از دست او نرستی ، وز بند او نجستی

فروغی بسطامی

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب

مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب


صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی

گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب


من از نگه شمع رخت دیده نورزم

تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب


بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر

تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب


ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد

ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب


یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را

چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب


شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی

گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب


تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی

خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب


امید که بر خیل غمش دست بیاید

آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب


از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب

با من منشینید که دیوانه‌ام امشب


بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی

گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب


فروغی بسطامی

مست شوم

بگذار که تا می‌خورم و مست شوم
چون مست شوم به عشق پا بست شوم

پابست شوم به کلی از دست شوم
ار مست شوم نیست شوم ، هست شوم

فروغی بسطامی

کسی نیست که دیوانه نکردی

با آنکه می از شیشه به پیمانه نکردی
در بزم ، کسی نیست که دیوانه نکردی

ای خانه شهری نگهت برده به یغما
در شهر دلی کو که در آن خانه نکردی

تا گنج غمت را سر ویرانی دل هاست
یک خانه دل نیست که ویرانه نکردی

تنها نه من از عشق رخت شهره شهرم
صاحب نظری نیست که افسانه نکردی

نازم سرت ای شمع که شهری زدی آتش
و اندیشه ز دود دل پروانه نکردی

با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهی
بیگانه ام از محرم و بیگانه نکردی.

فروغی بسطامی

ما دل خود را به دست شوق شکستیم

ما دل خود را به دست شوق شکستیم
هر شکنش را به تار زلف تو بستیم


تا ننشیند به خاطر تو غباری

از سر جان خاستیم و با تو نشستیم


از پی پیوند حلقهٔ سر زلفت

رشتهٔ الفت ز هر چه بود گسستیم


از سر ما پا مکش که با تو به یاری

بر سر مهر نخست و عهد الستیم


پیک صباگر پیامی از تو بیارد

ما همه سرگشتگان باد به دستیم


بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر

دست نجستیم و از کمند نجستیم


گر بکشند از گناه عشق تو ما را

باز نگردیم از این طریق که هستیم


گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد

هوش نیاییم از این شراب که مستیم


بندهٔ عشقیم و محو دوست فروغی

ذرهٔ پاکیم و آفتاب پرستیم

فروغی بسطامی

بگذار که خویش را به زاری بکشم

بگذار که خویش را به زاری بکشم
 مپسند که بار شرمساری بکشم

چون دوست به مرگ من به هر حال خوش است
من نیز به مرگ خود به هر حال خوشم

فروغی بسطامی