اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم
پس قهوه خانه ها به چه درد می خورند ؟
اگر نتوانم با تو بی آنکه هدفی داشته باشیم
راه بروم
پس خیابانها به چه درد می خورند ؟
اگر نتوانم نام تو را
بی آنکه بترسم
مزمزه کنم
پس زبانها به چه درد می خورند ؟
اگر نتوانم فریاد بزنم
دوستت دارم
پس دهانم به چه درد می خورد ؟
سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری
آن گاه که درباره تو می نویسم
با پریشانی دل نگران دواتم هستم
و باران گرمی که درونش فرو می بارد
و می بینم که مرکب به دریا بدل می شود
و انگشتانم ، به رنگین کمان
و غم هایم ، به گنجشکان
و قلم ، به شاخه زیتون
و کاغذم ، به فضا
و جسم ، به ابر
خویشتن را در غیابت از حضورت آزاد می کنم
و بی هوده با تبرم بر سایه های تو بر دیوار عمرم حمله می کنم
زیرا غیاب تو ، خود حضور است
چه بسا که برای اعتیاد من به تو
درمانی نباشد به جز جرعه های بزرگی از دیدار تو
در شریان من
غاده السمان
بر دیوار اتاق خوابت میخ میکوبی
به جای آویختن عکسم ، خودم را بر دیوار میآویزی
آیا این همان چیزی است
که انسان با عشق ما را بدان فرا میخوانَد ؟
چگونه از پرواز شب آزادی
و اسرار آویخته در بالهایم
شانه خالی کنم
در حالی که بالهایم به غبار سایهها آغشته است
تا به صورت مومیایی درآیم ؟
آیا این همان چیزی است که
زنان عاشق
مدعی وفاداری به آن هستند ؟
غاده السمان
کوشیدم تو را از خاک حافظهام ریشه کن کنم
اما دیدم در تار و پودم تنیدهای
همچون خزه دریایی
کوشیدم بوی تو را
از سلولهای پوستم بیرون کنم
پوستم کنده شد
اما تو بیرون نشدی
کوشیدم تو را به آخر دنیا تبعید کنم
چمدانهایت را آماده کردم
برایت بلیط سفر خریدم
در اولین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم
وقتی کشتی حرکت کرد
اشک در چشمانم حلقه زد
تازه فهمیدم در اسکلهام
تازه فهمیدم آنکه به تبعید میرود منم
نه تو
آقای من
همه چیز را میتوان محو و نابود کرد
مگر اثر انگشتهای تو که بر زنانگیام
حک شده است
سعاد الصباح
برای دلدارم گنجشکی نقاشی کردم
برایم قفسی کشید
برایش زنی نقاشی کردم
برایم کنده و زنجیر کشید
برایش دریا و افق نقاشی کردم
برایم سدّی کشید
برایش درختی نقاشی کردم
برایم تبری کشید
برایش قلبی نقاشی کردم
برایم اسکناس دلار کشید
برایش ماه را نقاشی کردم
برایم جمجمه و دو استخوان ، نشان مرگ کشید
هواپیمایی کاغذی نقاشی کردم و بر آن بر نشستم و در آسمان اوج گرفتم
دلدارم تفنگی کشید و به سوی هواپیمای کاغذی ام نشانه رفت
آیا دلدارم عزیزترین دشمن من نیست ؟
غاده السمان
همهی دینها
از طریق ارث به ما میرسند
مگر عشق
زیرا عشق
تنها دینیست
که پیامبرانش را خود
میآفریند
سعاد الصباح
در زندگانی من
نه جمله ی معترضه باش
و نه فاصله ی میان دو جمله
تو تمامی زندگی منی
نقطه ی آخر خط
و تنها کلمه در آغاز خط
دوستت می دارم
غاده السمان
سرگذشت من ؟ مسیر پروانه است
در طول تاریخش ، از کرم پیله
تا پرواز شفاف و رنگین پروانه ای زرین
می پرسی چراغ ها با من چه کرده اند ؟
بر گردشان می گردم
و آنها را با شهوت خویش برای آزادی
می سوزانم
و پرواز می کنم و پرواز می کنم
زیرا من عاشق رهایی ام نه عاشق گل ها و چراغ ها
عشق ؟ نه
آیا شنیده ای که پروانه ای به میل خود
دوباره کرم شود
و به درون پیله باز گردد ؟
عشق شهریار شرقی مترادف با تملّک دلدار است
یا مترادف با کشتن او
اما پروانه به دور دست ها پرواز کرده است
و آموخته است که چونان کرکسان ، در اوج آسمان بماند
و کار تمام شود
غاده السمان
سراب با من گفت : از تعقیب من دست بردار
گفتم : تویی تنها عشق من ، زیرا که ناممکنی
ترا تعقیب می کنم چون هرگز جز سایه ات را لمس نکرده ام
و دوست داشتنت را ادامه می دهم
زیرا تو رهایی ، حتی از جسمت
تو شرابی بی جام و من چونان توام
دختر آزادی ، و جام من ، فضا و کوچ است
اگر آزادی بهای عشق باشد
پس ای عشق رمنده جیوه سان
بدرود
ای فریبکار رباینده . ای تاجر زنجیرها
اگر آزادی بهای استقرار و وجاهت باشد
پس باید قاب های زرّین تصویرهای ما
رهسپار دوزخ شوند
نه چیزی، نه کسی ، نه عاطفه ای ، نه رشوه ای
پربها تر از آزادی در نظرم نیست
پس باید آزادی کفن من باشد
غاده السمان
به دنبال آن بانکی هستم
که به من زندگی تازهای وام دهد
تا با تو بزیَم
سپس ، اعلان ورشکستگی کنم
غاده السمان
کتاب : معشوق مجازی
چون عشق
شرمندگیای درجه سه است
و زن
شهروندی درجه سه است
و مجموعههای شعر
کتابهای درجه سهاند
به همین دلیل ما را
مردم جهان سوم مینامند
سعاد الصباح
همه ی شهرهای دنیا
در نقشه ی جغرافیا
به نظرم نقطه های خیالی اند
مگر یک شهر
شهری که در آن عاشق ات شدم
شهری که بعد از تو وطنم شد
سعاد الصباح
اشتباه تو سنگدلی بود
و اشتباه من غرور
و وقتی این دو اشتباه به هم پیوستند
مولود جهنمی این دو ، جدایی بود
از هم جدا شویم یا نه ؟
به تو تکیه کردهام
و از درخت تنت
شاخههای مهربانی مرا دربر گرفتهاند
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم ، گواهی می دهم بر ترسهایم
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطهای واحد ، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگینکمان
از آنرو که براستی دوستت دارم
ما ، در همان رودخانه ، دیگربار
آببازی خواهیم کرد در بند کردن لحظهی هراسها
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع
برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بیتای تو را بارور می شوم
ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم ، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق ، همین است عشق دو خط موازی
غاده السمان
من در کنار تو باشم و تو در کنار من باشی
اما ما با هم نباشیم
جدایی این است
یک اتاق داشته باشیم
اما ستارهمان یکی نباشد
جدایی این است
قلبم برای پنهان کردن صداها
اتاقکی شود با دیوارهایی از وجودم
و تو نفهمی
جدایی این است
تو را در جسمت بجویم
صدایت را در کلماتت بجویم
نگاهت را در پشت شیشه عینکت بجویم
و نبضت را در درون دستت بجویم
جدایی این است
غادهالسمان
اصلا مهم نیست که بگویی
تو را دوست دارم
مهم این است که بدانم
چگونه مرا دوست داری
سعاد الصباح
جانانم
آن گاه که در گذشتم ، از من شمش طلا مساز
تا در خزانه ی بانک ها که همچون گورستان است
احساس وحشت نکنم
و نیز از من مترسکی برای پرندگان در مزرعه تعبیه مکن
تا یخ بندان مرا منجمد نکند
و جغدها مرا دشمن نپندارند
شاعر من
آن گاه که در گذشتم ، از من مرکب بساز
و با من سطر به سطر آفرینش هایت را بنویس
تا طعم جاودانگی را در درون حروفت دریابم
و این بار از نو
تا ابد زنده بمانم
غاده السمان
اگر خود را
از قله جهان
پرت کنم
تا از افیون عشق تو رهایی یابم
باز هم مردم مرا
افتاده بر دست های تو
خواهند دید
سعاد الصباح
ممکن است به گیوتینی تبدیل شوند
دوستانم
قصدم این بود که برای شما بازگو کنم
همین امشب چیزی از شعر عاشقانه را
برای اینکه زن در همه زمانه ها
از هر نوع که بوده است
از هررنگ که باشد
سرش گیج می رفته است در برابر حرف عشق
قصدم این بود که شما رو بدزدم برای چند ثانیه
از کشور شن به کشور علف
قصدم این بود که برای شما بازگو کنم
چیزی از موسیقی قلب را
اما در زمانه عرب
نبض قلب هم متوقف می شود