ما خود اندر قید فرمان توایم

ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما می‌روی

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا می‌روی

گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره می‌نهم تا می‌روی

ما به دشنام از تو راضی گشته‌ایم
وز دعای ما به سودا می‌روی

گر چه آرام از دل ما می‌رود
همچنین می‌رو که زیبا می‌روی

دیده سعدی و دل همراه توست
تا نپنداری که تنها می‌روی

سعدی

ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم

باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم

سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم

ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم

سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم

شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم

موسی طور عشقم در وادی تمنا
مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم

رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم

چندم به سر دوانی پرگاروار گردت
سرگشته‌ام ولیکن پای استوار دارم

عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم

زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم


سعدی

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای ؟

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای ؟
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای ؟

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای ؟

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای ؟

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای ؟

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای ؟

سعدی

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست

برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگست

دگر بخفته نمی‌بایدم شراب و سماع
که نیک نامی در دین عاشقان ننگست

چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگست

به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگست

به خشم رفته ما را که می‌برد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست

بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگست

ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگست

سعدی

فریاد من از فراق یارست

فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست

بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگارست

خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنارست

درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بی‌قرارست

کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدارست

از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همی فکارست

سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرارست

سعدی

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود

شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد
یار عزیز جان عزیزش سپر بود

یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود

گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی
در پای دوست هر چه کنی مختصر بود

ما سر نهاده‌ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماه روی زند تاج سر بود

مشتاق را که سر برود در وفای یار
آن روز روز دولت و روز ظفر بود

ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم
آن را که جان عزیز بود در خطر بود

آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد
او عاقلست و شیوه مجنون دگر بود

با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق
خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود

جانا دل شکسته سعدی نگاه دار
دانی که آه سوختگان را اثر بود

سعدی

خوش بوَد یاری و یاری بر کنار سبزه زاری

خوش بوَد یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
مهربانان روی بر هم وز حسودان بر کناری

هر که را با دلستانی عیش می افتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری

راحتِ جان است رفتن با دلارامی به صحرا
عین ِ درمان است گفتن درد دل با غمگساری

هر که منظوری ندارد ، عمر ضایع می گذارد
اختیار این است ، دریاب ، ای که داری اختیاری

عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری

بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان
آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری

سعدی

گر به رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم

گر به رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می‌نگرم

تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می‌نگرم

تو به حال من مسکین به جفا می‌نگری
من به خاک کف پایت به وفا می‌نگرم

آفتابی تو و من ذره مسکین ضعیف
تو کجا و من سرگشته کجا می‌نگرم

سر زلفت ظلماتست و لبت آب حیات
در سواد سر زلفت به خطا می‌نگرم

هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا می‌نگرم

راه عشق تو درازست ولی سعدی وار
می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

سعدی

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی ؟

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی ؟
دلم به غمزه ربودی ، دگر چه می‌خواهی ؟

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی ؟

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا زحد بگذشت ، ای پسر ، چه می‌خواهی ؟

ز دیده و سر من آنچه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر ، چه می‌خواهی ؟

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست
تو کانِ شهد و نباتی ، شکر چه می‌خواهی ؟

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری
کنون غرامت آن یک نظر ، چه می‌خواهی ؟

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی ، دگر چه می‌خواهی ؟

سعدی


دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست

دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست 
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست

تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد 
هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست

در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست 
و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست

آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست 
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست

آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست 
گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست

از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق 
وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست

گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ 
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست

تو کجا نالی از این خار که در پای منست 
یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست

دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب 
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست 

آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی 
که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست

گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد 
ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست

سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات 
بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست    

سعدی

ساقی بیار آن آب را

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را 
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این 
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد 
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن 
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس 
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی درآیی تا میان دستی و پایی می‌زدم 
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم 
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی 
کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او 
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو 
ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را

سعدی

یک دم بی تو بنشینم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

سعدی

ما در خلوت به روی خلق ببستیم

ما در خلوت به روی خلق ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم

هر چه نه پیوند یار بود بریدیم
وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم

مردم هشیار از این معامله دورند
شاید اگر عیب ما کنند که مستیم

مالک خود را همیشه غصه گدازد
ملک پری پیکری شدیم و برستیم

شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
داعی دولت به هر مقام که هستیم

در همه چشمی عزیز و نزد تو خواریم
در همه عالم بلند و پیش تو پستیم

ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای
تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم

دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم

تا تو اجازت دهی که در قدمم ریز
جان گرامی نهاده بر کف دستیم

دوستی آنست سعدیا که بماند
عهد وفا هم بر این قرار که بستیم

سعدی

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم

من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد
میان این همه تشویش دام برگیرم

ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی
و گر نخواهی کفش غلام برگیرم

مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم
گریز نیست که دل زین مقام برگیرم

ز فکرهای پریشان و بارهای فراق
که بر دلست ندانم کدام برگیرم

گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی
من آن نیم که ره انتقام برگیرم

گرم جواز نباشد به بارگاه قبول
و گر مجال نباشد که کام برگیرم

از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت
اگر حلال نباشد حرام برگیرم

سعدی

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم

بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دلست همچنان ور به هزار منزلم

ای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم

بارکشیده جفا پرده دریده هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه‌ایست مشکلم

معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم

آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم

ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم

مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم

گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم

سنت عشق سعدیا ترک نمی‌دهی بلی
کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم

داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم

سعدی

من خود ای ساقی

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم

پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم

دایما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم

تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم

سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم

سعدی

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم

من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد
میان این همه تشویش دام برگیرم

ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی
و گر نخواهی کفش غلام برگیرم

مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم
گریز نیست که دل زین مقام برگیرم

ز فکرهای پریشان و بارهای فراق
که بر دلست ندانم کدام برگیرم

گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی
من آن نیم که ره انتقام برگیرم

گرم جواز نباشد به بارگاه قبول
و گر مجال نباشد که کام برگیرم

از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت
اگر حلال نباشد حرام برگیرم

سعدی

ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست


حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود

یا از دهان آن که شنید از دهان دوست


ای یار آشنا علم کاروان کجاست

تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست


گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار

ما سر فدای پای رسالت رسان دوست


دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت

دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست


رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید

رحمت کند مگر دل نامهربان دوست


گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد

تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست


گر آستین دوست بیفتد به دست من

چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست


بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست


بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد

وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست


سعدی

در غم عشقت

بیا که در غم عشقت مشوشم ، بی تو
بیا ببین که در این غم چه نا خوشم ، بی تو

شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم ، بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت همی کشم ، بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم ، بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم ، بی تو

سعدی

مراد تو ای دوست


اگر مـراد تـو ای دوسـت نامـرادی مـاست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

عنایتی که تو را بـود اگر مبـدّل شد
خلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست

میـان عیب و هنـر پیش دوستـان قدیـم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

مـرا بـه هـر چـه کنـی دل نخواهـی آزردن
که هر چه دوست پسندد به‌جای دوست رواست

هـزار دشمـنـی افتـد مـیـان بدگـویـان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی‌ست
گدا اگر هـمـه عالم بـدو دهند گداست

مرا به‌عشق تو اندیشه از ملامت نیست
اگـر کنـند ملامـت نـه بـر مـن تنهـاست

غــلام قـامــت آن لـعبـت قـباپـوشـم
که از محبت رویش هزار جامه قباست

بـلا و زحمـت امـروز بر دل درویـــش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست

سعدی