دلم دارد زنگ می‌زند

گوشی را بردار
دارد دلم زنگ می‌زند

از آهن نیست اما
در هوای تو
خیس از بارانی که می‌دانی
از آسمان کجا باریده‌است
دارد زنگ می‌زند

گوش کن
چگونه از همیشه بلندتر
مانند طنینِ یک فریاد
صدای زنگ پیچیده در اتاقت

دلم دارد زنگ می‌زند
گوشی را بردار

شهاب مقربین

بهار می‌آید

بهار می‌آید
عکس‌ها
پر از خرگوش می‌شوند
بالکن‌ها پر از گنجشگ
طوفان
نسیم می‌شود و
نسیم
شانه‌ای برای علفزار
بهار می‌آید
دنیا عوض می‌شود
اما آمدن بهار مهم نیست
مهم
شکفتن گل‌ها در قلب توست

رسول یونان

دیگر منتظر کسی نیستم

دیگر منتظر کسی نیستم
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدی از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لب‌هایم برید
منتظر کسی نیستم
از سر خستگی در این ایستگاه نشسته‌ام

رسول یونان

عاشقانت نخواهند ماند

عاشقانت نخواهند ماند
یکی یکی می روند
محو می شوند
هر بوسه که بر یکی می زنی
شلیکی به دیگری ست

یک به یک خواهند رفت
تنها یکی خواهد ماند
که از همه قوی تر است
یکی که مدام دور و برت پرسه می زند

من ؟
نه
آخرین شلیک ات
کار مرا نیز ساخته است

تنها یکی خواهد ماند
که از من قوی تر است
رو به رویت خواهد نشست
به چشمانت زُل خواهد زد
و تو را از او گریزی نیست

از دیرباز می شناسمش
نامش تنهای ست

شهاب مقربین

ای پرنده زیبا

ای پرنده زیبا
زخم بالت را که می‌بستم
عاشقت شدم
نباید این‌قدر بی‌رحمانه دور می‌شدی
بی پر و بالم من
آسمان به آسمان
چگونه دنبالت بگردم ؟
ای پرنده زیبا
اسیر زیبایی‌ات شده‌ام
مرا به قفس انداخته ای

رسول یونان

من به آرزوهایم دل باختم

من به آرزوهایم ، دل باختم
نه به تو
تو اصلا وجود نداری
که چشم های آبی هم داشته باشی
و یا در زنبیلت
آفتاب حمل کنی

اگر ملکه ای از تو ساختم
به خاطر این بود
که فکر می کردم
تو می توانی
مرا به آرزوهایم برسانی همین

رسول یونان

من آویخته از طناب

من آویخته از طناب
تو شلیک کردی

تو شلیک کردی به طناب
برگشتم  به زندگی
به شلیکِ دست‌های تو

اشتباه کرده بودند
دارند دوباره  نشانه می‌روند
قلبم را

حالا درست نشانه گرفتی
بزن
به قلب هدف
زندگی همین‌ است
که شلیک می‌شود از دست‌های تو

شهاب مقربین                                                  

احساس می کنم

احساس می کنم
جنگل
به طرف شهر می آید
احساس می کنم
نسیم در جانم می وزد
احساس می کنم
می شود
در رودخانه آسفالت پارو زد و
قایق راند
همه این احساس ها را
عشق تو به من بخشیده است

رسول یونان

می ترسم از عشق

می ترسم از عشق
از عشق میترسم
این شعرهای عاشقانه که مینویسم
سوت زدنِ کودک است در تاریکی

شهاب مقربین

جاده های بی پایان را دوست دارم

جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ های بزرگ را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلمهایی که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند
دوست دارم
دلتنگ رهایی ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب
در من یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند

رسول یونان

بخوابیم با مهر

بخوابیم با مهر
به خواب هم پا بگذاریم
رویاها و کابوس های یکدیگر را
ببینیم با هم
از آن پس
دیگر
هرگز بیدار نخواهم شد

شهاب مقربین

خورشید برای من

خورشید برای من
ساعت هفت غروب طلوع می کند
آن هم از پشت میز یک کافه
یعنی وقتی تو را می بینم
روز من از حضور تو شروع می شود
شب من از غیبت تو
کاری کن
روزهایم بلند باشند
من از شب ها می ترسم

رسول یونان

دوست داشتن را فراموش نکن

اگر مرا دوست نمی‌داری
دوست نداشته باش
من هرطور شده
خودم را ازین تنگنا نجات می‌دهم

اما دوست داشتن را فراموش نکن
عاشق دیگری باش
این ترانه نباید به پایان برسد
سکوت آدم‌ها را می‌کشد

این چشمه نباید بند بیاید
میخک‌هایی که در قلب‌ها شکوفا شده‌اند
از تشنگی می‌خشکند
اگر دوست‌داشتن را فراموش نکنی
تمام زیبایی‌ها را به یاد خواهی آورد

رسول یونان

میل گم شدن در من پیدا شده‌ ست

میل گم شدن در من پیدا شده ست
میل گم شدن در جایی بکر
در فکر‌های دور
خسته‌ام از حسِ خستگی
از این‌که این‌جا نشسته‌ام
و می‌گویم از این‌جا
و حالی که مرا خسته می‌کند
خسته‌ام از خسته‌ام
فکر رهاشدن مرا رها نمی‌کند
فکر رهاشدن در رفتن
در اعماق یک سفر
می‌خواهم با باران‌ها سفر کنم
از هرچه بگذرم
روی دریاها چادر زنم
میان شن شنا کنم
از هوا جدا شوم
به خلاء عشق بپیوندم
که مرا می‌آکند
که مرا می‌کَنَد
از زمین و هوا
و می‌پراکند
آن‌جا که هرچه رها شده‌ ست
تا آن‌جا و روزی که باز
زیبایی‌اش
مرا پیدا کند
میل گم شدن در من پیدا شده‌ ست

شهاب مقربین

جهان جای عجیبی ست

جهان جای عجیبی ست
اینجا
هر کس شلیک می کند
خودش کشته می شود

رسول‌یونان

رویاهایم

نه
این‌ها کاغذی نیستند
که بادشان ببرد
پاره سنگی که روی رویاهایم گذاشتی بردار
روی باد بگذار
رویاهای من‌اند
که باد را به‌هم ریخته‌اند

شهاب مقربین

چشم هایت شکارم کردند

من دیگر
تفنگم را شسته و آویختم
چشم هایت
شکارم کردند
ان دو گوزن سبز
آن ها زودتر از تمام شکارچیان شلیک می کنند
بعد از این
پای تمام اتش ها
قصه تو را خواهم گفت

رسول یونان

دنبال دو کلمه می گشتم

دنبال دو کلمه می گشتم
دو کلمه
مانند پچ پچ دو برگ
در گوش هم
یا زمزمه ی دو لب
در جست و جوی یک بوسه

دنبال دو کلمه می گشتم
مانند دو گوشواره
که آویزه ی گوشـت کنم
 
کلمات صف کشیدند
دسته دسته
دستبند تو شدند
کلماتی که دستت را دوست می داشتند
 
تو چنگ زدی
از هم گسیختی
رشته ی کلمات را
در هم ریختی
فرو انداختی
هر یک را به گوشه ای
دنبال یک کلمه می گردم
یک کلمه ی خاموش
مانند یک بوسه
که جمع کند همه ی کلمات را
روی لب های تو
 
شهاب مقربین

هر وقت خواستم شعری بنویسم

هر وقت خواستم شعری بنویسم
تو پیدا شدی
با همان عینک دودی و کلاه سفید
در چهارچوب آفتاب
محو تماشای تو شدم
و شعر از یادم رفت
مثل همین حالا
مثل همین حالا که شعر می نوشتم
و تو حواسم را پرت کردی

رسول یونان

خلاف موج

آنقدر خلافِ موج
شنا خواهم کرد
تا رودخانه
مسیرش را عوض کند
یا غرق شوم
در خوابی
که برای تو دیده‌‌ام

شهاب مقربین