زیباترین حرفت را بگو

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه ای بیهوده میخوانید
چرا که ترانه ما
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است

اجمد شاملو

برای شما که عشق ِتان زندگی‌ست


شما که عشقِ تان زندگی‌ست
شما که خشمِ تان مرگ است
شما که تابانده‌اید در یأسِ آسمان‌ها
امید ستارگان را

شما که به وجود آورده‌اید سالیان را
قرون را
و مردانی زاده‌اید که نوشته‌اند بر چوبه‌ی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پرورده‌اید

و شما که پرورده‌اید فتح را
در زهدانِ شکست
شما که عشقِ تان زندگی‌ست
شما که خشمِ تان مرگ‌ست

شما که برقِ ستاره‌ی عشقید
در ظلمتِ بی‌حرارتِ قلب‌ها
شما که سوزانده‌اید جرقه‌ی بوسه را
بر خاکسترِ تشنه‌ی لب‌ها
و به ما آموخته‌اید تحمل و قدرت را در شکنجه‌ها
و در تعب‌ها
و پاهای آبله‌گون
با کفش‌های گران
در جُستجوی عشقِ شما می‌کند عبور

بر راه‌های دور


ادامه مطلب ...

آه من حرام شده ام

قلبم را در مجری کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست
از مهتابی به کوچه تاریک
خم می شوم
و به جای همه نومیدان
می گریم

آه
من حرام شده ام


با این همه ای قلب در به در
از یاد مبر
که ما
من وتو
عشق را رعایت کرده ایم
از یاد مبر
که ما
من و تو
انسان را
رعایت کرده ایم
خود اگر شاهکار خدابود
یا نبود


احمد شاملو

روزی که تو بیایی

روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزیکه ما دوباره
برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم

احمد شاملو

کدامین ابلیس تو را

کدامین ابلیس تو را
اینچنین
به گفتن نه وسوسه می کند ؟
یا اگر خود فرشته ییست
از دام کدام اهرمنت
بدین گونه هشدار می دهد ؟
تردیدی است این ؟
یا خود گام صدای بازپسین قدم هاست
که غربت را به جانب زادگاه آشنائی
فرود می آئی ؟

احمد شاملو

رانده

دست بردار ازین هیکل غم
که ز ویرانی خویش است آباد
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرو مرده چراغ از دم باد

دست بردار، ز تو در عجبم
به در بسته چه می کوبی سر
نیست، می دانی، در خانه کسی
سر فرو می کوبی باز به در

زنده، این گونه به غم
خفته ام در تابوت
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت

دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است
به نظر هر شب و روزم سالی است
گر چه خود عمر به چشمم باد است


ادامه مطلب ...

ای کاش می‌توانستم


با چشم‌ها
ز حیرت این صبح نابه‌جای
خشکیده بر دریچه‌ی خورشید چارتاق
بر تارک سپیده‌ی این روز پابه‌زای
دستان بسته‌ام را
آزاد کردم اززنجیرهای خواب
فریاد برکشیدم
اینک
چراغ معجزه
مَردُم
تشخیص نیم‌شب را از فجر
در چشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر
تا از
کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را
با گوش‌های ناشنوایی‌تان
این طُرفه بشنوید
در نیم‌پرده‌ی شب
آواز آفتاب را
دیدیم
گفتند خلق ، نیمی
پرواز روشن‌اش را آری
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند
با گوش جان شنیدیم
آواز روشن‌اش را
باری
من با دهان حیرت گفتم
ای یاوه
یاوه
یاوه

خلائق


ادامه مطلب ...

عقوبت جانکاه

خانه‌ی من در انتهای جهان است
در مفصلِ خاک و پوک
با ما گفته بودند
آن کلامِ مقدس را
با شما خواهیم آموخت
لیکن به خاطرِ آن
عقوبتی جانفرسای را
تحمل می‌بایدِتان کرد
عقوبت جانکاه را چندان تاب آوردیم
آری
که کلامِ مقدسِمان
باری
از خاطر
گریخت

احمد شاملو

بیشترین عشق جهان

زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه ئی بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست

حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک وعاشق است


ادامه مطلب ...

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پرستاره شد

تو را صدا کردم
در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی
با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
برای لبهایم با لبهایت
با تنت برای تنم آواز خواندی

من با چشمها و لبهایت اُنس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره ی کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانی ام را بازیافتم

در من شک لانه کرده بود
دستهای تو چون چشمه یی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره ی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت که گهواره ی رؤیاهایم بود


ادامه مطلب ...