آه ای یقینِ گم‌شده

احساس‌می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌یِ این شوره‌زارِ یاس
چندین هزار جنگلِ شاداب ناگهان
می‌روید از زمین
آه ای یقینِ گم‌شده ، ای ماهی‌یِ گریز
در برکه‌هایِ آینه لغزیده تو به تو
من آب‌گیرِ صافی‌ام
اینک به سِحرِ عشق
از برکه‌هایِ آینه راهی به من بجو

احمد شاملو

ای همه ی فصول من

این است عطر خاکستری هوای که از نزدیکی صبح سخن می گوید
زمین آبستن روزی دیگر است
این است زمزمه سپیده
این است آفتاب که بر می آید
تک تک ، ستاره ها آب می شوند
و شب
بریده بریده
به سایه های خرد تجزیه می شود
و در پس هر چیز
پناهی می جوید
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشی ست

عشق ما دهکده ای که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی نشیند
هنگام آن است که دندان ها تو را
در بوسه ئی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم

تا دست تو را به دست آرم
از کدامین کوه می بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می بایدم گذشت
تا بگذرم
روزی که این چنین به زیبایی آغاز می شود
به هنگامی که آخرین کلمات تاریک غم نامه ی گذشته را با شبی
که در گذر است به فراموشی ی باد شبانه سپرده ام
از برای آن نیست که در حسرت تو بگذرد
تو باد و شکوفه و میوه ی، ای همه ی فصول من
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم

احمد شاملو

درد مشترک

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
 
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
 
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

احمد شاملو

بهشت من جنگل شوکران است

نفسِ خشم‌آگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش می‌فشاری
و من احساس می‌کنم که رها می‌شوم
و عشق
مرگِ رهایی‌بخشِ مرا
از تمامیِ تلخی‌ها
می‌آکند

بهشتِ من جنگلِ شوکران‌هاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست

احمد شاملو

برای زیستن دو قلب لازم است

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد ، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من ، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمه یی زاینده می خواهم
پستان هایت ستاره های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
انسانی که مرا برگزیند
انسانی که من او را برگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان نگاه کنیم
انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگریم

احمد شاملو

پر پرواز ندارم

پر پرواز ندارم اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر دردریاچه ی ماهتاب
پارو میکشند
خوشا رها کردن و رفتن
خواب دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن ، مردنی به رهایی
آه این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند

احمد شاملو

ما در ظلمت‌ایم

ما در ظلمت‌ایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشق‌های معصوم ، بی‌کار و بی انگیزه‌اند
و دوست داشتن
از سفرهای دراز تهی‌دست باز می‌گردد
دیگر
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست

احمد شاملو

فریب

قصد من فریب خودم نیست,دل پذیر
قصد من
فریب خودم نیست

اگر لب ها دروغ می گویند
از دست های تو راستی هویداست
و من از دست های توست که سخن می گویم

دستان تو خواهران تقدیر من اند
از جنگل سوخته از خرمن های باران خورده سخن می گویم
من از دهکده ی تقدیر خویش سخن می گویم

احمد شاملو

به تو سلام می کنم

به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم
و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم

خسته ، خسته ، از راهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه‌ی بازوهایت
نه چشمه های تنت

بی تو خاموشم ، شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم
و شهر من بیدار می شود

با غلغله ها ، تردیدها ، تلاشها
و غلغله های مردد تلاشهایش
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد

دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند
من به دنبال سحری سرگردان می گردم

تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی ، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد

اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم
این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام
حقیقت بزرگ است
و من کوچکم
با تو بیگانه ام
فریاد مرغ را بشنو
سایه‌ی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن
بیگانه‌ی من
مرا با خودت یکی کن

احمد شاملو

مرهم زخم هایم

مرهم زخم های کهنه ام
کنج لبان توست
بوسه نمیخواهم
چیزی بگو

احمد شاملو

من امیدم را در یاس یافتم

من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم

زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
چرا که زندگی سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است

احمد شاملو

یاران من بیایید

یاران من بیایید
با دردهایتان
و بار دردهایتان را
در زخم قلب من بتکانید
من زنده ام به رنج
می سوزدم چراغ تن از درد

یاران من بیابید
با دردهایتان
و زهر دردتان را
در زخم قلب من بچکانید

احمد شاملو

به تو می اندیشم

به تو دست‌می‌سایم و جهان را درمی‌یابم
به تو می‌اندیشم
و زمان را لمس‌می‌کنم
معلق و بی‌انتها
عریان
می‌وزم ، می‌بارم ، می‌تابم
آسمانم
ستاره‌گان و زمین
و گندمِ عطرآگینی که دانه‌می‌بندد
رقصان
در جانِ سبزِ خویش
از تو عبورمی‌کنم
چنان که تُندری از شبـ
می‌درخشم
و فرو می‌ریزم

احمد شاملو

پیش از آنکه آخرین نفس را برآرم

پیش از آنکه آخرین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم

در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم

تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود

هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم

در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی حقیقت
که راهی است ناشناخته
پرخار
نا هموار
راهی که باری
در آن گام می گذارم
در آن گام نهاده ام
وسربازگشت ندارم

بی آنکه دیده باشم شکوفائی گل ها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت درآیم از زیبائی حیات

آنگاه مرگ می تواند فراز آید
آنگاه می توانم به راه افتم
آنگاه می توانم بگویم
که زندگی کرده ام

احمد شاملو

زیباترین حرفت را بگو

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است


احمد شاملو

حضورت بهشتی ست

حضورت
بهشتی‌ست
که گریز از جهنم را توجیه می‌کند
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه‌ی گناهان و دروغ
شسته شوم

احمد شاملو

عشق تان را به ما دهید

شما که زیبائید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مردی که به راهی می شتابد
جادویی لبخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقی ست پای بست
عشق تان را به ما دهید
شما که عشق تان زندگی ست
و خشم تان را به دشمنان ما
شما که خشم تان مرگ است

احمد شاملو

نگاه کن

من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست
بزرگ‌ترین اقرارهاست
دلم می‌خواهد خوب باشم
دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم
نگاه کن
با من بمان

احمد شاملو

تنها رویای آن تویی

اکنون رخت به سراچه آسمانی دیگر خواهم کشید
آسمان آخرین
که ستاره تنهای آن تویی

آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گل آن ، تنها زنبور آنی

باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی است یگانه
که تویی

ای آسمان و درخت و باغ من ، گل و زنبور و کندوی من
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی

احمد شاملو

دست ات را به من بده

دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست

احمد شاملو