مرا بگذار به خویشتن بگذار

مرا بگذار
به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه تو
ای پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبور ی ؟
من و تحمل دوری ؟
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟
من از هجوم هجاهای عشق می ترسم
امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست
به دشت و باغ و بیابان
به برگ بر گ درختان
و روح سبز گیاهان
گر از کمند تو دل رست
دوباره آورم ایمان
که عشق بیهوده ست
مرا به خود بگذار
مرابه خاک سپار
کسی ؟
نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم
خوشا صفای صبوحی
صدای نوشانوش
ز جمله می خواران
خوشا شرار شراب و ترنم باران
گلی برای کبوتر
گلی برای بهاران
گلی برای کسی که مرا به خود می خواند ز پشت نیزاران

حمید مصدق

آفتاب و ذره

تو‌ای شکوهمند من
شکوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده ای
که مهر آسمان شدی
ز مهر برتر آمدی
فراز کهکشان شدی 
به دره نگاه کن
به ژرف دره نگر
به تکه سنگ‌های سرد
به ذره‌ها نگاه کن
به من بتاب که سنگ سرد دره ام
که کوچکم
که ذره ام
به من بتاب
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن
مرا هم آفتاب کن

حمید مصدق

اگر تو باز نگردی

اگر تو بازنگردی
قناریان قفس قاریان غمگین را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد ؟

اگر تو باز نگردی
بهار رفته در این دشت برنمی گردد
به روی شاخه گل غنچه ای نمی خندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را به سر نمی بندد

اگر تو بازنگردی
کبوتران محبت را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شکوفه های درختان باغ حیران را
تگرگ خواهد زد

اگر تو بازنگردی
به طفل ساده خواهر که نام خوب تو را
ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
که برنمی گردی
و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش
دگر برای همیشه تو رانخواهد دید
و نام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه
همیشه بی تصویر
همیشه بی تعبیر

اگر تو بازنگردی
نهالهای جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جای تو آن پرده های توری را
به پشت پنجره ها پیچ و تاب خواهد داد

اگر تو بازنگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد

حمید مصدق

گل صـد بوسه ی ناب

کاش آن آینه بودم من
که به هر صبح
تو را می دیدم
می کشیدم
همه اندام تو را
در آغوش
ســرو اندام تو با آن همه پیــچ
آن همه تاب
آنگه از باغ تنت می چیدم
گل صـد بوسه ی ناب


حمید مصدق

زیستن بی تو

نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است...

حمید مصدق

فراق تو

اگر تو باز نگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
وکس نمداند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد

حمید مصدق

تو ناز مثل قناری

تو ناز ، مثل قناری
تو پاک ، مثل پرستو
تو مثل بدبده خوبی
برای من تو همیشه ، همیشه محبوبی


تو مثل خورشیدی
که شرق شب زده را غرق نور خواهی کرد

تو مثل معجزه ، در وقت یاس و نومیدی
ظهور خواهی کرد

پناهسایه ی آسایشی
پناهم ده
درون خلوت امن و امید راهم ده

حمید مصدق

ستاره سحری

وقتی که بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می کند
وقتی که مهر پلک گرانبار خواب را
با ناز و کرشمه ز هم باز می کند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام که فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام

حمید مصدق

این عشق ماندنی


این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
از تو شنودنی ست

این سر
نه مست باده
این سر که مست
مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست

تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست

من پاکباز عاشقم
از عاشقان تو
با مرگم آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست

این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فرو گرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه
بوسه از آن لب ربودنی ست

تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو ، هر که بود
هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد و عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این عشق ماندنی
این شور بودنی ست
این لحظه های پر شور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

حمید مصدق

من مرغ آتشم

من مرغ آتشم
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوباره زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم

حمید مصدق

کوه خاموش دم سردم ؟

پنداشتی چون کوه 

کوه خاموش دم سردم ؟

بی درد سنگ ساکت بی دردم ؟
نی
قله ام
بلندترین قله غرور
اینک درون سینه من التهاب هاست
هرگز گمان مبر
شد خاطرات تلخ فراموشم
هرچند
نستوه کوه ساکت و سردم لیک
آتشفشان مرده خاموشم

حمید مصدق

پیوند جاودانه

قلب من و تو را
پیوند جاودانه مهری ست درنهان
پیوند جاودانه ما ناگسسته باد
تا آخرین دم از نفس واپسین من
این عهد بسته باد

حمید مصدق

محبوب من بیا

محبوب من بیا
تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام
شور و نشاط عشق برانگیزد
من غرق مستی ام
از
تابش وجود تو در جام جان چنین
سرشار هستی ام
من بازتاب صولت زیبایی تو ام
آیینه ی شکوه دلارایی تو ام

حمید مصدق

من در آینه رخ خود دیدم

من در آینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟
هیچ

حمید مصدق

ای راز سر به مهر


دردی عظیم دردی ست
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
وقتی به کوچه باغ
می برد بوی دلکش ریحان را
بر بالهای خسته خود باد
گویی که بوی زلف تو می داد
وقتی که گام سحر ربای تو
وز پله های وهم سحرگاهی
گرم فرار بود
در چشمهای من
ابر بهار بود

برگرد
در این غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد

هرگز دوباره بازنخواهی گشت
و من تمام شب
این کوچه باغ دهکده را
با گامهای خسته
طوافی دوباره خواهم کرد
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر

با ستاره خواهم کرد


ادامه مطلب ...

مرا ز یاد مبر

مرا ز یاد مبر
که انعکاس صدایم درون شب جاری ست
کسی نمی داند
که در سیاهی شب دشنه ای ست در پشتم
که در سیاهی شب خنجری ست در کتفم
مرا ندیدی
دیگر مرا نخواهی دید
که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب
که پشت پنجره آواز دیگری جاری ست
میان خلوت خاموشی شب دشمن
بخوان زمزمه آواز
سکوت را بشکن
چرا فراموشی ؟
چگونه خاموشی ؟
به گوش خویش مگر بشنویم این آواز
که عاشقان قدیمی دوباره می خوانند
مرا به نام
ترا به نام
که نام
نام من و توست
عشق آواز است
مرا به نام بخوان این سکوت را بشکن
چرا ؟
که زمزمه از آیه های اعجاز است
دریغ و درد که شرمنده ایم شرمنده
که هست فرصت آواز و نیست خواننده

حمید مصدق

بی تو من چیستم ؟


بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو  اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم

حمید مصدق

تو را صدا کردم

تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
درون دیده من ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
صوت سوگواران بود
ز پشت پرده باران
تو را نمی دیدم
تو را که می رفتی
مرا نمی دیدی
مرا که می ماندم
میان ماندن و رفتن
حصار فاصله فرسنگهای سنگی بود
غروب غمزدگی
سایه های دلتنگی
تو را صدا مردم
تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند
و برگ برگ درختان تو را صدا کردند
صدای برگ درختان صدای گلها را
سرشک دیده من ناله تمنا را
نه دیدی و نه شنیدی
ترن تو را می برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟
و من حصار فاصله فرسنگهای آهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
نظاره می کردم

حمید مصدق

در کوی تو مستانه می‌افتم و می‌خیزم


در کوی تو مستانه می‌افتم و می‌خیزم
دلداده و دیوانه می‌افتم و می‌خیزم

من مست و پریشانم می نالم و می مویم
مدهوش ز پیمانه می‌افتم و می‌خیزم

تا آنکه تو را یابم می‌گردم و می‌جویم
پس بر در آن خانه می‌افتم و می‌خیزم

چو شمع شب عاشق می سوزم و می گریم
از عشق چو پروانه می‌افتم و می‌خیزم

گر دست دهد روزی تا خاک رهت گردم
در پای تو جانانه می‌افتم و می‌خیزم

گفتی که ز جان برخیز در ملک عدم بنشین
زینروست که مستانه می‌افتم و می‌خیزم

من مست قدح نوشم از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه می‌افتم و می‌خیزم

دیوانه رویت من چون گردن به کویت من
ای دلبر فرزان می‌افتم و می‌خیزم

باز آی و گرنه می هستی ز کفم گیرد
اینسان که به میخانه می‌افتم و می‌خیزم

حمید مصدق

من مرگ نور را باور نمی کنم

من مرگ نور را
باور نمی کنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلبهای ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشید
آغاز کرده بودم
با این پرشکسته
تا آشیان نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصویر جاودانه آن عشق پاک را
در خویش داشتم
اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پای من
زنجیر و کند نیست
اما درون سینه من
زخمی ست در نهان
شعری ؟
نه
آتشی ست
این ناسروده در دلم
این موج اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست شعله ای ست
خورشید روشنی ست
که می خواندم مدام
اینجا درون سینه من زخم کهنه ای ست
که می کاهد مدام
با رشک نوبهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته گذر دارد ؟

حمید مصدق