در شبان غم تنهایی خویش

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه من
در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست
چشم من ، چشمه زاینده اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

حمید مصدق

دلم برای کسی تنگ است

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی
دگر کافی ست

حمید مصدق

قصیده آبی خاکستری سیاه

در شبان غم تنهایى خویش
عابد چشم سخنگوى توام
من در این تاریکى
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوى توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بى پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوى تو
موج دریاى خیال
کاش با زورق اندیشه شبى
از شط گیسوى مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مى کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر مى کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاى تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصى موزون
کاشکى پنجه من
در شب گیسوى پر پیچ تو راهى مى جست
چشم من چشمه ى زاینده ى اشک
گونه ام بستر رود
کاشکى همچو حبابى بر آب
در نگاه تو رها مى شدم از بود و نبود
شب تهى از مهتاب
شب تهى از اختر


ادامه مطلب ...