به کدام خدا سوگند بخورم
که من
تمام این ساعات روز را
به تو فکر کردهام
و باز تو فکر میکنی که
نوشتههایم را خط زدهام
نامههای روزانهام را سیاه کردهام
قهوهیی نوشیدم
با مردهای دوروبرم خواب تو را کشیدهام
به کدام خدا سوگند بخورم
این چاهی که افعی دارد
چاهی که کژدم دارد
من بازش نکردهام
خدایی اگر باشد
به پاکی من سوگند خواهد خورد
خدایی سوگند میخورد که
میدانم فراموشش کردی
زیرا تو من را فراموش کردی
غادة السمان
مترجم : بابک شاکر
همیشه غایبِ من
همیشه حاضری
مثل بغض
بر سینهام نشستهای
مثل ابر در آسمانم
مثل وهم در جانم
زمان را شکستهای
همیشه غایبِ من
همیشه حاضری
تا پلک میزنم
سرازیر میشوی
عباس معروفی
تمامی مردم
نام عزیزشان را
بر درخت حک میکنند
نازنینم
نام تو را
بر استخوان تنم خواهم کوفت
نوزاد رفعت
ترجمه : آرش سنجابی
اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه
منهای شیرینزبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی
عباس صفاری
حالا چگونه گامهایم را به او برسانم ؟
در کدام سرزمین ببینمش ؟
و در کدام کوچهها بجویمش ؟
در کدام شهر ؟
اگر خانهاش را یافتم
بهفرض که پیدا کنم
زنگ در را آیا خواهم زد ؟
چگونه جواب دهم ؟
و چگونه در صورتش خیره شوم ؟
چگونه لمس کنم شرابِ رقیقِ میانِ انگشتان را
چگونه باید سلام کنم
و درد سالیان را بزدایم ؟
یکبار
بیست سال قبل
در قطاری دلخواه
بوسیدمش
سراسرِ
شب
سعدی یوسف
مترجم : آرش افشار
ماجرای من و تو
باور باورها نیست
ماجراییست
که در حافظهی دنیا نیست
نه دروغیم ، نه رویا
نه خیالیم ، نه وهم
ذات عشقیم ، که در آینهها پیدا نیست
تو گمی در من و من در تو گم ام
باورکن
جز دراین شعر
نشان و اثری از ما نیست
شب که آرامتر از پلک
تو را میبندم
با دلم
طاقت دیدار تو
تا فردا نیست
محمدعلی بهمنی
شب نیز مانند توست
شب طولانى که خاموش مىگرید
در ژرفاى دل
و ستارگان که خسته گذر میکنند
گونه بر گونهاى مىساید
از لرزش سرما
یکى
تنها و گمگشته در تو
به خود مىپیچد
لابهکنان
در تب تو
قلب بیچاره لرزان
شب درد مىکشد و چشم بهراه سحر است
با چهره مغموم ، اندوه نهانى
و تبى که ستارگان را اندوهگین مىسازد
یکى چون تو ، چشمانتظار سحر است
خیره شده به چهرهات در سکوت
دراز کشیدهاى به زیر شب
چون افق محصور و مردهاى
اى قلب بیچاره لرزان
در روزگارى دور ، تو سپیدهدم بودى
چزاره پاوزه
مترجم : ماریا عباسیان
دیرینه زخم
یار به یاد آر
اینک اجاق شعر من است
در سرد این سیاه که می سوزد
و می دوزد
یلدای درد بر لب دامان "بامداد"
شاید لهیب کوره ی خورشید را برافروزد
دیرینه زخم
در بادهای مهاجر چه خوانده ای
که پژواکش
ترجیع بند آزادی ست
منشور اشکهایت
ترصیع واژگان
بر نیم تاج سحرگاهان
شعر شبانه ات
میعاد عاشقان
در معبر زمان
ای عاشقان
عشق خود را فراموش کنید
وعشق این دو رابشنوید
معشوق ، گلی درکنار پنجره بود
وعاشق ، باد زمستانی
چون بهنگام نیمروز
یخی که شیشه های پنجره را پوشانده بود آب شد
وپرنده زرد رنگی که بربالای بوته ی گل درقفس بود
نغمه خوان شد
باد ، گل را از پشت شیشه دید
وجز دیدن کاریی نمی توانست کرد
و از کنار او گذشت
تا درتاریکی شب بازگردد
او ، باد زمستانی بود
با برف ویخ
و با گیاهان مرده و پرندگان بی جفت سروکار داشت
و از عشقبازیی چندان چیزیی نمی دانست
ولی درپای پنجره آهی کشید
و قاب شیشه را لرزاند
و آنانکه آن شب در آنجا بیدار مانده بودند
همه گواه اند
شاید او را اندکی راضی کرده بود
که از آینه ای که از پرتو آتش روشن شده بود
واز پرتو گرمی که از پنجرهء بخاری می تافت
دل برکند و بگریزد
اما گل سر به سویی خم کرد
وهیچ نگفت
سپس سپیده صبح ، نسیم را
فرسنگها دورتر یافت
رابرت فراست
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
نغنویدم زان خیالش را نمیبینم به خواب
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی
از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز
راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
نالههای زار من شاید که گر کس نشنود
لابههای زار من یک شب شنودی کاشکی
سعدی از جان میخورد سوگند و میگوید به دل
وعدههایش را وفا باری نمودی کاشکی
سعدی
هیچ کجای زمین آزاد نیستم
نه غرب ، نه شرق
تنها نقطه رهایی من آسمان است
آنجا که تصویر زنی ایستاده
با پیراهن سپید
پرواز پرندگان را به من نشان می دهد
تنها نقطه رهایی من پریدن است
اگر بالهایم را از من نمی گرفتند
آن زن با پیراهن سپید
انتظار مرا می کشد
و من روی زمین در اسارتم
نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر
روزی خواهد آمد
که خودت را
در زمزمه ی گیتارِ یک کولی بشنوی
و با خودت زمزمه کنی خودت را
و کولی وار
از زیبایی خودت رد شوی
و حتّی ندانی
این که آرزو می کنی ترانه ی تو باشد
خودِ تویی
ماندگارترین ترانه در الحان کولی ها
زن اسطوره ای بی بختِ من
روزی خواهد آمد
که پیر شوی
و من اما با تو که زیباتر از تویی
در الحان تمام کولی های جهان
عاشقت بمانم
مهربان و جوان
کامران رسول زاده
تو بهار را دوست می داری
من پاییز را
زندگی تو بهار است
زندگی من پاییز
گونه ی سرخ تو
سرخ گل بهاری است
چشمان خسته ی من
آفتاب بی رنگ پاییز
اگر من گامی دیگر بردارم
گامی به پیش
در آستانه ی یخ زده ی زمستان خواهم بود
اگر تو گامی به پیش می آمدی
و من گامی واپس می گذاشتم
با یکدیگر به هم می رسیدیم
در تابستان گرم و مطبوع
شاندور پتوفی شاعر مجارستانی
مترجم : رسول تفضلی و آنگلا بارانی
برای رسیدن به تو
راه نمیروم
پرواز میکنم
نمینویسم
کلمه اختراع میکنم
دعا نمیکنم
باخدا همدستم
چیزهای باعظمت را
باید با عظمت خواست
چیستا یثربی
تو می توانی تلخی های چای
قهوه و شراب را بنوشی
می دانی برای چه ؟
چرا که دختری چون من
قند روی میز زندگی توست
کژال احمد شاعر کرد عراق
مترجم : بابک صحرانورد
پاییز دارد تمام میشود
و رویاهای ناتمامِ مرا
هیچ تویی
به واقعیت نرسانده است
چرا نمی آیی
به انتظارهایی که پشت پنجره
جا گذاشته أم
پایان نمیدهی
و به دادِ این روزهایِ یک نفره
نمیرسی ؟
که باهم
خیابانِ انقلاب را تویِ خاطراتمان
ثبت کنیم
کتاب های عاشقانه بخریم
بجای تمام قلب های دنیا بِطپیم
و روزهایِ سردمان را گرم بگذرانیم
پاییز دارد تمام میشود
برگ ها زیرِ پای عابران میمیرَند
درختان
خوابِ شکوفه میبینند
و پرتقال ها جوری شیرین شده اند
که خودشان را
تویِ دلِ زمستان جا کنند
میبینی ؟
همه چیز
دارد به زمستان پیوند میخورد
و من هنوز
آرزویِ آمدنت را
با خود
به همه جای شهر میبرم
راستی
حالا که به پاییزو عاشقانه هایش نرسیدیم
با زمستان و برف و بارانش
میشود بیآیی ؟
نازنین عابدین پور
چقدر دیر ایستاده ای
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی کنیم
توی خیابان با هم روبرو می شویم
تو از روبرو می آیی
هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر می داری
فقط کمی جا افتاده تر شده ای
قدم هایم آهسته تر می شود
به یک قدمی ام می رسی
و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می کنی
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می کشد
و رعشه ای می اندازد بر استخوان فقراتم
هنوز بوی عطر فرانسوی ات را کامل استنشاق نکرده ام
که از کنارم رد شده ای
تمام خطوط چهره ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می کنم
می ایستم و برمی گردم و می بینم تو هم ایستاده ای
می دانم به چه فکر می کنی
من اما به این فکر می کنم که چقدر دیر ایستاده ای
چقدر دیر کرده ای
چقدر دیر ایستاده ام
چقدر به این ایستادن ها سال ها پیش نیاز داشتم
قدم های سستم را دوباره از سر می گیرم
تو اما هنوز ایستاده ای
خداحافظی ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند
اما مطمئناً بازگشتها بدترند
حضور عینی انسان نمی تواند
با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند
مارگارت آتوود
مگذار که فرزانهی فرزانه بمیرم
بگذار که دیوانهی دیوانه بمیرم
میخانه دگر جای منِ بیسروپا نیست
بگذار که پشتِ درِ میخانه بمیرم
من بومِ هوس بودم و ویرانهی من ، دل
بگذار که در گوشهی ویرانه بمیرم
از خویش گسستم چو تو با غیر نشستی
بگذار که در پای تو بیگانه بمیرم
افسانه نما نام مرا خنده به لب ریز
بگذار که ای شمع چو پروانه بمیرم
دانه مفشان ، مرغِ گرفتارم و دانی
بگذار که در دامِ تو بیدانه بمیرم
پروانهی میخانهی بیگانه شدی تو
بگذار که دیوانهی دیوانه بمیرم
فرزانه شیدا
در چشمانم نگاه کن
خواهی دید
که برایم چه معنایی داری
در آن به دنبال قلبت بگرد
به دنبال روحت باش
و وقتی من را آن جا یافتی
دیگر به دنبال چیزی نخواهی گشت
به من نگو که این کار ارزشی ندارد
نمی توانی به من بگویی که
حتی فایده ای ندارد که برایت بمیرم
می دانی که حقیقت دارد
هر کاری که می کنم
فقط به خاطر توست
به درون قلبت بنگر
خواهی فهمید
که در آن چیزی برای پنهان کردن نداری
من را همین طور که هستم بخواه
زندگی ام را از من بگیر
تمامش را به تو خواهم داد
خودم را برایت قربانی خواهم کرد
به من نگو که تلاشم دیگر فایده ای ندارد
نمی توانم آن را به خودم بقبولانم
چیز دیگری از تو نمی خواهم
می دانی که حقیقت دارد
هر کاری که می کنم
فقط به خاطر توست
هیچ عشقی مانند عشق تو وجود ندارد
و هیچ فرد دیگری نمی توانست
من را بیشتر از تو عاشق کند
جایی که تو آن جا نباشی برایم معنی ندارد
همین طور زمان ها
همین طور راه ها
آه ، نمی توانی به من بگویی که
این کار هیچ ارزشی ندارد
نمی توانم آن را به خودم بقبولانم
چیز دیگری از تو نمی خواهم
آری ، برایت خواهم جنگید
منتظرت خواهم ماند
برای رسیدن به تو حتی حاضرم
از روی یک سیم نازک هم عبور کنم
آری برایت خواهم مرد
آری ، می دانی که این حقیقت دارد
هر کاری که می کنم
فقط به خاطر توست
برایان آدامز
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آیینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش می ساخته اند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
هوشنگ ابتهاج