ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به تو میگویم بله
میگویم نه
میگویم بیا
میگویم برو
میگویم دوستت دارم
میگویم برایم مهم نیست
و همهی اینها را یکبار و در یک آن به زبان میآورم
و فقط تو همهی آنها را متوجه میشوی
و هیچ تناقضی بینشان نمیبینی
و قلبت به اندازهی کافی برای روشنایی و تاریکی
و تمام طیفهای نور و سایه جا دارد
حرفی نمانده
جز اینکه دوستت دارم
آن چاه عمیق و تاریک
که در آن سکنی گزیدهام ترک میکنم
بالِ من باش
تا دوباره به سوی خورشید و شادمانی
و سینهی تو پرواز کنم
موهبتی است که زندهام
فقط برای اینکه بتوانم تو را دوست داشته باشم
و غمانگیز است در حالیکه میتوانم اینهمه دوستت داشته باشم
میمیرم
غاده السمان
برگردان : اسماء خواجهزاده
زنان
خدایانی زیبا و زیرک اند
در بهشتِ هر زَنی
جهنمی هست
که روحت را به آتش میکشد
با این حال
اگر قرار است
عمرت دو روز باشد
بگذار در دستان
هوس آلود زنی باشد
که زندگی را
همان طور که هست عرضه میکند
عشق و ناکامی با هم
این یعنی تمام زندگی
نیکی فیروزکوهی
بسیار به او نزدیکم
آنقدر به او نزدیکم که نمی تواند خواب مرا ببیند
او خوابش می برد
و به زنی که بلیط سفری یک طرفه گرفته است
تا منی که در آغوشش خوابیده ام
نزدیک تر است
بیچاره من
در کالبدِ خویشتن گرفتارم
به آرامی
دستم را از زیر سرش بیرون می کشم
به او خیلی نزدیکم
آنقدر که او نمی تواند خواب مرا ببیند
نزدیکم
خیلی به او نزدیکم
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : بابک زمانی
می دانستم
در هفتاد و چهار سالگی هم
عاشقانه هایم
بیست ساله ها را حسود میکند
بازجویم پرسید
سیاسی هستی ؟
عاشقانه ای برایش خواندم
گفت
بنویس و امضایش کن
نوشتم و امضایش نکردم
گفت
امضایش میکردی آزادت می کردم
نمی دانستم
در هفتاد و چهار سالگی
عاشقانه هایم
سنگ راهم نرم خواهد کرد
محمدعلی بهمنی
عشق به من می آموزد
که عشق نورزم
و پنجره را بر حاشیه جاده باز کنم
بانو
آیا می توانی از آوای پونه به در آیی
و مرا دو تکه کنی ؟
تو و باقیمانده ترانه ها ؟
و عشق همان عشق است
در هر عشقی می بینیم
که عشق ، مرگِ مرگِ پیشین است
و چه شیرین است عشق
وقتی که عذاب می دهد
وقتی که نرگسِ ترانه ها را به باد می دهد
عشق به من می آموزد
که عشق نورزم
و مرا در رهگذر برگ ها
رها می کند
محمود درویش
ترجمه : عبدالرضا رضایی نیا
تو تمام منی
من تمام اندوه سالخورده زنان سرزمینم
که از سر ناچاری
ردپای عشقشان را در فالها دنبال میکنند
شاید روزی برگردد
شاید دوباره مرا بخواهد
شاید مرغ عشقها
و قهوهها
و تاروتها
یک بار راست بگویند
ولی هیچ مردی
هیچ وقت به آغاز قصه برنگشت
به لبخندم اعتماد نکن
زخمی با من است
که با هیچ دروغی درمان نمیشود
تا روزی که هنوز
زنان غمگینی هستند
که با صدای زنگ تلفن
بغض میکنند
نیلوفر لاری پور
میگویند گاهی عشق دو انسان نسبت بهم میمیرد
این درست نیست عشق نمیمیرد
تنها اگر آنچنان که باید لایق و شایستهی آن نباشید
شما را ترک میگوید و میرود عشق نمیمیرد
خود آدم است که میمیرد
عشق به مانند دریاییست
اگر لایق آن نباشید
اگر باعث تعفن آن شوید
شما را به جایی پس خواهد زد تا بمیرید
آدم که آخرش میمیرد
منتها من دلم میخواد غرق در دریا بمیرم
ویلیام فاکنر
کتاب نخلهای وحشی
موهایت
ادامه ی یک رودخانه است
و دستانت
ادامه ی یک درخت
شانه هایت
کوه پایه است و
چشمانت
ادامه ی خورشید
قلبت
انارِ ترک خورده ی کوردستان و
نامت
ادامه ی یک گیاه است
که در زمستان می روید
گریه ات
ادامه ی دریاست
و خشکی های بعد از آن
خنده ات
ادامه ی شعرِ پل الوار است
وقتی
که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام
ادامه می دهم
نگاه که می کنی
نگاهت ادامه ی یک پنجره است
و چشم که می بندی
چهره ات
ادامه ی دیوار چین
حرف که می زنی
صدایت
ادامه ی آواز پرندگان است
وقتی که شب خاموششان کرده است
و لب که می بندی
سکوتت ادامه ی کویر
تو ادامه ی همه چیز هستی
و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه
در تو به پایان می رسد
با ادامه ی این شعر راه برو
با ادامه ی این شعر نگاه کن
با ادامه ی این شعر حرف بزن
عاشق شو
ببوس
با ادامه ی این شعر زندگی کن
تو
ادامه ی من هستی
بابک زمانی
من به میهمانیِ جهان فراخوانده شده ام
پس خجسته است هستی ام
چشمانم دیده اند و گوش هایم شنیده اند
سهم ام ازین ضیافت این بود
که بنوازم بر روی سازم
وَ به کار بستم تمام توانم را
حالا می پرسم
آیا سرانجام سرمی رسد
زمانی که من از راه برسم
چهره ات را ببینم
وَ درود خاموشم را نثارت کنم ؟
رابیندرانات تاگور
ترجمه : حسین بهشتی
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریه بیاختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بیغبار باید و نیست
مرا ز باده نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره دل در کنار باید و نیست
به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیضبخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی که دیده تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
رهی معیری
و در محراب چشمانت خواهش هایم مردند
و پرچم هایم تسلیم باد های یأس شدند
لیلی ساعت هایم بر در بسته ات خشک شدند
اما نداهایم ثمری ندادند
دو سال است که آهنگی بر تاری ننواخته ام
و آسمان هایم به شعاع نوری بیدار نشده اند
عشق را در قلبم می گذارم تا کهنه شود
و عصاره اش را میگیرم
اما در جام های غبارگرفته ام اندوه می نوشم
در هم دریده ام
مال و جاهی ندارم که تو را وسوسه کند
پس بگذار در آه هایم بمانم
نا امیدی در چشمانم لنگر انداخته و خونم را می آشامد
و هرگاه که بخواهد خون لبخندهایم را مباح می داند
می بخشمت
اگر که امیدم را تو می کشی
گناه تو نیست ، که حماقت های من است
قافله ام را در پهنای صحرا گم کرده بودم
و در عمق چشمان تو خود را می جستم
مانند کودکی ، آرزوهای ساده بر کف
به آغوش سبز تو روی آوردم
اما تو دست فرو بردی تا رگ های قلبم را از ریشه بر کنی
و شادی هایم را بی مدارا در هم بکوبی
بانوی من
چشمانت در تزویر و دروغ تو را فریفتند ؟
یا آن مروارید های فریبنده تو را اغوا کردند ؟
چون پروانه ای آمده بودم سرمه ی بال هایم را نزد تو بپراکنم
اما به جور و ستم بالهایم سوخت
و تو نیز دستت بریده باد
که مرگم را ترجیح دادی و ناله هایم را گوارا شمردی
از حذف نام روشنت از لغت هایم چه چیزی حاصلم می شود ؟
که آن زمان داستان هایم بی لیلی می شوند
کاظم ساهر
ترجمه : فاطمة إبراهیمی
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد که نه تیرست و نه شستم
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم ؟
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبرست و تن داری ، که کمتر میدهد دستم
خبر دارم نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم
به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که میبینی به صد فریاد از آن دستم
بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
گرش بوسیدم آسودم ، ورم کشتند خود رستم
اوحدی مراغه ای