من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم

من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد
میان این همه تشویش دام برگیرم

ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی
و گر نخواهی کفش غلام برگیرم

مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم
گریز نیست که دل زین مقام برگیرم

ز فکرهای پریشان و بارهای فراق
که بر دلست ندانم کدام برگیرم

گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی
من آن نیم که ره انتقام برگیرم

گرم جواز نباشد به بارگاه قبول
و گر مجال نباشد که کام برگیرم

از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت
اگر حلال نباشد حرام برگیرم

سعدی

ریشه در واقعیت

نمی خواهم
تو را عوض کنم
خود تو
بسیار بهتر از منی می دانی
چه به صلاح توست
نمی خواهم تو نیز
مرا عوض کنی
از تو می خواهم
من را همان گونه که هستم
بپذیری و به من احترام بگذاری
این چنین
می توانیم پیوندی استوار
با ریشه در واقعیت
و نه در رویا
بنا نهیم

سوزان پولیس شوتز

تنها از سکوت

تنها از سکوت تو
پیش از آن که سخن گویی
هر آنچه را که باید ، در می یابم
بی آنکه واژه ای از تو بشنوم
در سکوتت
هر نغمه ای که آرزو می کنم
به گوش می رسد

لنگستن هیوز

می نویسم چنان زیبایی

می نویسم چنان زیبایی
که صخره ها سر راهت آب می شوند
تا با تو راهی دریا شوند
کرجی ها به صخره پناه می برند تا پیشت بمانند و به بستر دریا نیفتند
می نویسم چنان زیبایی
که تمامی آب ها دهانه ی دریا جمع می شوند تا ورود تو را ببینند
ای رود
انگشتت را به من ده
به ساحل شعرهای من قدم نه
نمی توانم از تو چنان بگویم که دفتر اشعارم تر شود
انگشتت را به من ده
بر پله های دفتر من قدم نه
می خواهم گل هایی در شعرم بروید
که کرک ملتهبش را
زیر سرانگشتانم حس کنم

شمس لنگرودی

شادمانی شکلی از آزادی است

من به خاطر شادمانی تو
بسیار شادمانم
برای تو
شادمانی شکلی از آزادی است
زندگی نمی تواند
با تو
جز با مهر و شیرینی
جور ِ دیگری رفتار کند
تو با زندگی
جز با مهر و شیرینی
رفتار نکرده ای

جبران خلیل جبران

جبران غفلت ها

اگر می‌دانستم
این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم
به تو می‌گفتم « دوستت دارم »

و نمی‌پنداشتم
تو خود این را می‌دانی

همیشه
فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری
برای جبران این غفلت‌ ها به ما دهد

گابریل گارسیا مارکز

خورشید را می دزدم

خورشید را می دزدم
فقط برای تو
میگذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم
فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت ، می دانم
آخ ... فردا
راستی چرا فردا نمی شود؟
این شب چقدر طول کشیده
چرا آفتاب نمی شود ؟
یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته ؟

شل سیلور استاین

در کنارِ تواَم دوست‌ِ من‌

در کنارِ تواَم دوست‌ِ من‌
احساسم‌ را با تو در میان‌ می‌گُذارم‌
اندیشه‌هایم‌ را با تو قسمت‌ می‌کنم‌
راهی‌ مُشترک‌ پیش‌ِ پایت‌ می‌گُذارم‌
امّا ازآن‌ِ تو نیستم‌
با مسئولیت‌ خود زنده‌گی‌ می‌کنم‌

مرا به‌ ماندن‌ مجبور نکن ‌دوست‌ِ من‌
احساسم‌ را به‌ کفه‌ی‌ قضاوت‌ نگذار
نه‌ اندیشه‌یی‌ برایم‌ معین‌ کن‌
وَ نه‌ راهی‌ برای‌ درنوشتن‌
به‌ تصاحبم‌ نکوش‌ُ
تعهداتم‌ را نادیده‌ مگیر
اگر از آزادی‌ محرومم‌ کنی‌
دوست‌ِ من
تو را از بودنم‌ محروم‌ خواهم‌ کرد

مارگوت بیکل

گفتا تو از کجایی کاشفته می نمایی ؟

گفتا تو از کجایی کاشفته می نمایی ؟
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی ؟
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی ؟
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی ؟
گفتم از آن که هستم سرگشته ای هوایی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی

خواجوی کرمانی

اگر عشق نمی بود

اگر عشق نمی بود
علف های بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمی زد

اگر عشق نمی بود
ز سنگ سیه آن چشمه جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمی زد

اگر عشق نمی بود
بر آن شاخه انجیر تک افتاده ، چکاوک
چنین پرده عشاق ، طربناک ، نمی زد

اگر عشق نمی بود
اگر عشق نمی بود

شفیعی کدکنی

عاشق شدنم

هر چیز را هم
که تقصیر من بیندازی
عاشق شدن من
تقصیر توست

عباس معروفی

دلتنگ توام

دلتنگ توام
تو آن جایی
و من اینجا
در این فکر
که تا چه حد دوستت دارم

در این فکر
که تا چه حد برایم با ارزشی

در این فکر
که تا چه حد دلتنگ توام

تو آن جایی
و من اینجا
در این فکر
که تا چه حد در اشتیاقِ
بار دیگر
در کنار تو بودنم

در این فکر
که چگونه بیش از همیشه
قدر آن زمان
که در کنار هم خواهیم بود را
خواهم دانست

دوستت دارم


سوزان پولیس شوتز

من عاشقم

جهان از آن من است
من عاشقم و
هیچ کس نمی تواند مرا بکشد
حتی مرگ

رسول یونان

ای بیوه ی هشت ساله ی من


کتابی می خوانم
تو در آنی
ترانه ای می شنوم
تو در آنی
نان می خورم
در برابرم توئی
کار می کنم
می نشینی و چشم در من می دوزی
ای همیشه حاضر من
با همدیگر سخن نمی گوئیم
صدای همدیگر را نمی شنویم
ای بیوه ی هشت ساله ی من

ناظم حکمت

کتاب باران


چرا به من و باران ایست می دهی ؟
وقتی می دانی
همه زندگیم با تو
در ریزش باران خلاصه شده
وقتی می دانی
تنها کتابی که پس از تو می خوانم     
کتاب باران است
ممنونم
که به مدرسه راهم دادی
ممنونم
که الفبای عشق را آموختی
ممنونم
که پذیرفتی عشقم باشی
زمان در چمدان توست وقتی به سفر می روی

نزار قبانی

فال ما

فال‌مان هرچه باشد
باشد
حال‌مان را دریاب
خیال‌کن حافظ را گشوده‌ای و می‌خوانی
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
یا
 قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
چه فرق ؟
فال نخوانده‌ی تو
منم

محمدعلی بهمنی

گفته بودم دوستت دارم ؟

دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی ی آسمان
مهربانی ی دست هات
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان
نمی دانستم دلتنگیت
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی ، تولد دوباره ای ، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم
گفته بودم دوستت دارم ؟

عباس معروفی

فریب

قصد من فریب خودم نیست,دل پذیر
قصد من
فریب خودم نیست

اگر لب ها دروغ می گویند
از دست های تو راستی هویداست
و من از دست های توست که سخن می گویم

دستان تو خواهران تقدیر من اند
از جنگل سوخته از خرمن های باران خورده سخن می گویم
من از دهکده ی تقدیر خویش سخن می گویم

احمد شاملو

زندگی

من زندگیم را
برای کس دیگری
زندگی کردم
که نمی دانم کیست

بیژن جلالی

چقدر زود دیر می شود

حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو
ناگزیر می شود
آی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود

قیصر امین پور