ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز زدلدار جدا

ابر و باران و من و یار ٬ ستاده به وداع
من جدا گریه کنم ، ابر جدا ، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سر سبز
بلبل روی سیه ٬ مانده ز گلزار جدا

ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن ، مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده ازآن نعمت دیدار جدا

دیده صد رخنه شد از بهر تو ٬ خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا

می دهم جان مرو از من٬ وگرت باور نیست
پیش از آن خواهی ٬ بستان و نگهدار جدا

حسن تو دیر نماند چون ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند ، چو شد ازخار جدا

امیرخسرو دهلوی

من خود ای ساقی

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم

پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم

دایما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم

تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم

سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم

سعدی

ساقیا پُر کن به یاد چشم او جامی دگر

ساقیا پُر کن به یاد چشم او جامی دگر
تا بسوی عالم مستی زنم گامی دگر

چشم مستت را بنازم ، تازه از راه آمدم
بعد ازین جامی که دادی ، باز هم جامی دگر

تا مگر مستانه بر گیرم قلم ، وز راه دور
باز بفرستم بسوی دوست پیغامی دگر

رو که زین پس از کبوتر عاشقی آموختم
گر نشد بام تو ، جویم دانه از بامی دگر

ای " امید " از مستی و از عشق برخوردار شو
خوشتر از ایام مستی نیست ایامی دگر

خنده ی خورشید را هر صبح دانی چیست رمز ؟
گوید از عمرت گذشت ای بی خبر شامی دگر

مهدی اخوان ثالث

کجایی ای محبوب من ؟

اکنون کجایی ای خود دیگر من ؟
آیا در این سکوت شب بیداری ؟

بگذار نسیم پاک
تپش و مهربانی جاودانه ی قلبم را به تو برساند

کجایی ای ستاره زیبای من ؟
تیرگی زندگی مرا در اغوش کشیده
و اندوه بر من چیره گشته است
لبخندی در فضا بزن ؛ که خواهد رسید و مرا جانی دوباره خواهد داد
از انفاس خود عطری در فضا بپراکن که حمایتم خواهد کرد

کجایی ای محبوب من ؟
آه ؛ چه بزرگ است عشق
و چه بی مقدارم من

جبران خلیل جبران

نان پاره ز من بستان

نان پاره ز من بستان ، جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما ، آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه ، عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره ، بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب ، معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر ، او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ، ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان ، سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی ، این دیده من لیکن
بی نرگس مخمورش ، خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق ، اما به نَمی میرد
ماه ار چه که لاغر شد ، استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین ، غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق ، اماره نخواهد شد

مولانا

به که پیغام دهم ؟

به که پیغام دهم ؟
به شباهنگ ، که شب مانده به راه ؟
یا به انبوه کلاغان سیاه ؟
به که پیغام دهم ؟
به پرستو که سفر می کند از سردی فصل ؟
یا به مرغان نوک چیده ی مرداب گناه ؟

به که پیغام دهم ؟
دست من ، دست تو را می‌طلبد
چشم من ، رد تو را می‌جوید
لب من ، نام تو را می‌خواند
پای من ، راه تو را می پوید
به که پیغام دهم ؟
بی تو از خویش ، تنفر دارم
دل من باز ، تو را می‌خواهد
به که پیغام دهم ؟
به که پیغام دهم ؟

شکیبایی لنگرودی

دو نابینا

در دنیا دو نابینا هست
یکی تو
که عاشق شدنم را نمی بینی
یکی من
که به جز تو کسی را نمی بینم

 
جوزف لئون

شب هجران

شب هجران و تنهایی و بی مــِـی مانده بیدار
خدا را شکر چون خاطر به جای دیگری دارم

برو ای عقل ، ای شب ، ای غم ، ای تشویش ، ای حسرت
که من با مستی امشب ، رازهای دیگری دارم

عماد خراسانی

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان ، گردنیم
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم

گواهى بخواهید ، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم

دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم

قیصر امین پور

دست و دلم را نلرزان

حالا که آمده‌ای
هی دست و دلم را نلرزان و
هی دلواپسم نکن
اگر نمی‌مانی
بیابان‌های بی‌باران
منتظرم هستند

محمدرضا عبدالملکیان

نگفتمت : مرو آنجا که آشنات منم ؟

نگفتمت : مرو آنجا که آشنات منم ؟
در این سراب فنا چشمه حیات منم ؟

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی ، که منتهات منم

نگفتمت که : به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سرا پرده رضات منم

نگفتمت که : منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که : چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم

نگفتمت که : تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که : صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که : مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد ، خلاق بی جهات منم

اگر چراغ دلی ، دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی ، دان که کدخدات منم

مولوی

مرهم زخم هایم

مرهم زخم های کهنه ام
کنج لبان توست
بوسه نمیخواهم
چیزی بگو

احمد شاملو

معشوقه ام باش

معشوقه ام باش و ساکت شو
با من درباره شریعت عشق ، بحث نکن
عشق من به تو شریعتیست که می نویسمش و
اجرا یش می کنم
اما تو
آموختمت که گل مارگریت شوی و

بر بازوهایم بخوابی و بگذاری تا حکومت کنم
و کار تو فقط این باشد
که تا ابد معشوقه ام باشی

نزار قبانی

ماندن یا نماندن

ماندن یا نماندن
سئوال این نیست
آی که چشم های تو می گوید: بمان
می مانم
حتی اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من

آوار کرده باشی

حسین منزوی

بر من بتاب

چندان به تماشایش برنشستیم
که بامدادی دیگر برآمد
و بهاری دیگر
از چشم اندازهای بی برگشت در رسید
از عشق تن جامه‌ای ساختیم روئینه
نبردی پرداختیم که حنظل انتظار
بر ما گوارا آمد

ای آفتاب که برنیامدنت
شب را جاودانه می‌سازد
بر من بتاب
پیش از آن‌که در تاریکی خود گم شوم

شمس لنگرودی