ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز زدلدار جدا
ابر و باران و من و یار ٬ ستاده به وداع
من جدا گریه کنم ، ابر جدا ، یار جدا
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
ساقیا پُر کن به یاد چشم او جامی دگر
تا بسوی عالم مستی زنم گامی دگر
چشم مستت را بنازم ، تازه از راه آمدم
بعد ازین جامی که دادی ، باز هم جامی دگر
نان پاره ز من بستان ، جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما ، آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه ، عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره ، بیچاره نخواهد شد
به که پیغام دهم ؟
به شباهنگ ، که شب مانده به راه ؟
یا به انبوه کلاغان سیاه ؟
به که پیغام دهم ؟
به پرستو که سفر می کند از سردی فصل ؟
یا به مرغان نوک چیده ی مرداب گناه ؟
در دنیا دو نابینا هست
یکی تو
که عاشق شدنم را نمی بینی
یکی من
که به جز تو کسی را نمی بینم
شب هجران و تنهایی و بی مــِـی مانده بیدار
خدا را شکر چون خاطر به جای دیگری دارم
برو ای عقل ، ای شب ، ای غم ، ای تشویش ، ای حسرت
که من با مستی امشب ، رازهای دیگری دارم
عماد خراسانی
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان ، گردنیم
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم
گواهى بخواهید ، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
قیصر امین پور
حالا که آمدهای
هی دست و دلم را نلرزان و
هی دلواپسم نکن
اگر نمیمانی
بیابانهای بیباران
منتظرم هستند
محمدرضا عبدالملکیان
نگفتمت : مرو آنجا که آشنات منم ؟
در این سراب فنا چشمه حیات منم ؟
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی ، که منتهات منم
که نقشبند سرا پرده رضات منم
نگفتمت که : منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که : چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم
نگفتمت که : تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که : صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
نگفتمت که : مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد ، خلاق بی جهات منم
اگر چراغ دلی ، دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی ، دان که کدخدات منم
مولوی
معشوقه ام باش و ساکت شو
با من درباره شریعت عشق ، بحث نکن
عشق من به تو شریعتیست که می نویسمش و
اجرا یش می کنم
اما تو
آموختمت که گل مارگریت شوی و
ماندن یا نماندن
سئوال این نیست
آی که چشم های تو می گوید: بمان
می مانم
حتی اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من