به تو می اندیشم

به تو دست‌می‌سایم و جهان را درمی‌یابم
به تو می‌اندیشم
و زمان را لمس‌می‌کنم
معلق و بی‌انتها
عریان
می‌وزم ، می‌بارم ، می‌تابم
آسمانم
ستاره‌گان و زمین
و گندمِ عطرآگینی که دانه‌می‌بندد
رقصان
در جانِ سبزِ خویش
از تو عبورمی‌کنم
چنان که تُندری از شبـ
می‌درخشم
و فرو می‌ریزم

احمد شاملو

حتی ثانیه ای ترکم نکن

حتی ثانیه ای ترکم نکن ، دلبندترین
چرا که همان دم
آنقدر دور می شوی
که آواره جهان شوم
سرگشته
تا بپرسم که باز خواهی آمد
یا اینکه رهایم می کنی
تا بمیرم

پابلو نرودا

تردید نکن

روزی که به مردی برخوردی
که یاخته های تن‌ات را به شعر بدل کند
و با پیچش موهایت شعر بسازد
روزی که به مردی برخوردی
که قادرت کند مثل من
با شعر حمام کنی
سرمه بکشی
و موهایت را شانه کنی

آن روز می گویم تردید نکن
با او برو
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی

نزار قبانی

خداوندگار خویش

هیچ کس نخواهد دانست
که روی سخن من
با که بوده است
با خداوندگار خویش
که چون زنی زیباست
یا با زنی زیبا
که خداوندگار
زندگی من بوده است

بیژن جلالی

سرمایه این درویش

عشق تو ، که سرمایهٔ این درویش است
ز اندازهٔ هر هوس‌پرستی بیش است

شوری است ، که از ازل مرا در سر بود
کاری است ، که تا ابد مرا در پیش است

فخرالدین عراقی

گناهان تو

آمدند تا اشتباهات تو را به من بگویند
یکی یکی
خودشان را معرفی کردند
بلند بلند
می خندیدم وقتی این کار را می کردند
من همه ی آنها را به خوبی از قبل می شناختم
آه ، آنها کورند
آنها بیش از حد کورند برای دیدن
گناهان تو باعث شده بود که بیشتر عاشقت باشم

سارا تیس دیل

منزلی در دوردست

منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ، ای دور
تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می‌دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراهست
ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل
نیز می‌دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چه‌ها می‌بایدم آورد
دانم ای دور عزیز ،‌ این نیک می‌دانی
من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست
کاش می‌دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چه‌ها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می‌توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می‌اید چراغی هست ؟
من نمی‌گویم بهاران ، شاخه‌ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

مهدی اخوان ثالث

از نشه ی عشق او

دوشینه فتادم به رهش مست و خراب
 از نشه‌ی عشق او نه از باده‌ی ناب

دانست که عاشقم ولی می‌پرسید
این کیست ، کجایی است ، چرا خورده شراب

قاآنی

من دلم برای او گرفته است

من دلم برای آن شب قشنگ
من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود
آن سیاهی و
سکوت
چشمک ستاره های دور
من دلم برای او گرفته است

محمدرضا عبدالملکیان

تا تو هستی و غزل هست

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
 که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
 غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

 شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
 از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

 من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

محمدعلی بهمنی

منم که گوشه میخانه خانقاه من است

منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است


گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک

نوای من به سحر آه عذرخواه من است


ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله

گدای خاک در دوست پادشاه من است


غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست

جز این خیال ندارم خدا گواه من است


مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی

رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است


از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

فراز مسند خورشید تکیه گاه من است


گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش و گو گناه من است


حافظ

با منطق رویا

با منطق رویا
در آغوش من خفته‌ای
می‌بینم که خفته‌ای
خدا می‌آید و می‌گوید
داری چکار می‌کنی ؟
بهش می‌خندم و می‌گویم
دیدی باز نفهمیدی که ما دو نفریم ؟
به نگاهت راضی‌ام
به صدات
به بودنت
آنقدر راضی‌ام
که تکه‌های خوشبختی‌ام را
پیدا می‌کنم
یک سنجاق سر
یک دگمه
یک آینه
یک پنجره
و یک گنجشک
که در آغوش تو
خواب تو را می‌بیند

عباس معروفی

خم زلف تو دام کفر و دین است

خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است


جمالت معجز حسن است لیکن

حدیث غمزه‌ات سحر مبین است


ز چشم شوخ تو جان کی توان برد

که دایم با کمان اندر کمین است


بر آن چشم سیه صد آفرین باد

که در عاشق کشی سحرآفرین است


عجب علمیست علم هیئت عشق

که چرخ هشتمش هفتم زمین است


تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

حسابش با کرام الکاتبین است


مشو حافظ ز کید زلفش ایمن

که دل برد و کنون دربند دین است

حافظ

راحت حرف بزن

درخت که می شوم
تو پائیزی
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن

گروس عبدالملکیان

منهای بیست و چند بهار

چه خوب است لبخند تو تا با آن
به دنیا که نمی شود به خودم بخندم
چه خوبند چشم های تو تا
با چشم های تو
به خودم که نمی شود به دنیا نگاه کنم
می کنم
اما
ناگاه
هفتاد سال آوار می شود میان من و تو
منهای بیست و چند بهار
و میان چشم ها و لبخند تو
که چه خوبند همچنان
و من
که دیگر هیچ چیز
نه می بینم
نه می خواهم ببینم


منوچهر آتشی

چشمانم را می بندم

چشمانم را می بندم
در تاریکی تو هستی
به پشت خوابیده ای
پیشانی و مچهایت
مثلثی از طلا

درون پلک های بسته ام هستی محبوبم
درون پلک های بسته ام ترانه ها
آنجا همه چیز با تو آغاز می شود
با تو جان می گیرد
با تو می زید

ناظم حکمت

فاش کردن عشق

نمی‌خواستم این عشق را فاش کنم
نمی‌خواستم
ناگاه به خود آمدم دیدم
همه‌ی کلمات
راز مرا می‌دانند
این است که هر چه می‌نویسم
عاشقانه‌ای برای تو می‌شود

شهاب مقربین

ساقیا دانی که مخموریم

ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را


میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر

خام در ده پخته را و پخته در ده خام را


قالب فرزند آدم آز را منزل شدست

اندوه پیشی و بیشی تیره کرد ایام را


نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود

ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را


قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود

کار کار خویش دان اندر نورد این نام را


تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم

ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را

سنایی غزنوی

نامه های عاشقانه قدیمی ام

 ناگهان به ذهنم رسید
که امشب
نامه های عاشقانه قدیمی ام را باز کنم
و دوباره بخوانم
نمی دانستم که با آتش بازی می کنم
و گورم را با دستهایم باز می کنم
دقیقه ای نگذشته بود از خواندن
که انگشتهایم سوختند
بعد از دو دقیقه
چراغی که با نور آن نامه را می خواندم ،سوخت
بعد از سه دقیقه
پتوی رختخوابم آتش گرفت و لباس خوابم
و از من چیزی جز تلی از خاکستر نماند
نمی دانستم که نامه های عاشقانه
ممکن است به بمبهای ساعتی تبدیل شوند
و اگر به آنها دست بزنم منفجر می شوند
نمی دانستم که عبارتهای عاشقانه

ممکن است به گیوتینی تبدیل شوند


ادامه مطلب ...

شهادت می دهم

شهادت می‌دهم
غیر از تو
زنی نیست
که حماقت مرا تاب بیاورد
و بر دیوانگی‌ام صبور باشد
آن‌ چنان ‌که تو صبوری کردی

شهادت می‌دهم
زنی نیست
که ناخن‌هایم را بگیرد
کاغذهایم را مرتب کند
و مرا به بهشت کودکان وارد کند
غیر از تو

شهادت می‌دهم
جز تو زنی نیست
که مرا بسازد
آنچنانکه تو ساختی
و رهایی‌ام بخشد
آن چنان ‌که تو رهایی‌ام بخشیدی

شهادت می‌دهم
غیر از تو زنی نیست
که با من چون کودک شیرخواره‌ای رفتار کند
و مرا با شیر گنجشک‌ها
و شهد گل‌ها
بپروراند

شهادت می‌دهم
غیر از تو زنی نیست
که با من
به بخشندگی دریا باشد
نوازش‌ام کند
ویران‌ام کند

آن‌گونه که تو کردی


ادامه مطلب ...