با منطق رویا

با منطق رویا
در آغوش من خفته‌ای
می‌بینم که خفته‌ای
خدا می‌آید و می‌گوید
داری چکار می‌کنی ؟
بهش می‌خندم و می‌گویم
دیدی باز نفهمیدی که ما دو نفریم ؟
به نگاهت راضی‌ام
به صدات
به بودنت
آنقدر راضی‌ام
که تکه‌های خوشبختی‌ام را
پیدا می‌کنم
یک سنجاق سر
یک دگمه
یک آینه
یک پنجره
و یک گنجشک
که در آغوش تو
خواب تو را می‌بیند

عباس معروفی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.