بیار باده ، که ما را به هیچ حال امشب

بیار باده ، که ما را به هیچ حال امشب
برون نمی‌رود آن صورت از خیال امشب

به حکم آنکه ندارم حضور بی‌رخ دوست
مرا نماز حرامست و می حلال امشب

ز باده خوردن اگر منع می‌کنندم خلق
بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب

ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست
ولی چه سود ؟ که دوریم از آن جمال امشب

گرم نه وعده‌ی دیدار باز دادی دل
بلای هجر نمی‌کردم احتمال امشب

هلال ، اگر نه چو ابروی یار من بودی
نکردمی نظر مهر در هلال امشب

شینیده‌ای که بنالند عاشقان بی‌دوست ؟
تو نیز عاشقی ای اوحدی ، بنال امشب

اوحدی مراغه‌ای

از جان گذشتن

برای آنچه که دوستش داری
از جان باید بگذری
بعد
می ماند زندگی
و آنچه که دوستش داشتی

شمس لنگرودی

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس

دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس

دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس

دوباره مزمزه‌ای از شراب کهنه عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره گس

دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنه کاروان طنین جرس

نگویمت که بیامیز با من اما ، آه
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس

که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که یا بسامدش این عمرها نیاید بس

کبوترم به تکاپوی شاخه‌ای زیتون
قیاس من نه به سیمرغ می‌رسد نه مگس

برای یاختن آن به راه آزادی است
اگر نکوفته ام سر به میله های قفس

حسین منزوی

بی تو من چیستم ؟


بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو  اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم

حمید مصدق

وقتی که شانه هایم

وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می‌خواست بشکند
یک لحظه از خاطر پریشان من گذشت
بر شانه‌های تو
می‌شد اگر سری بگـذارم
و این بغض درد را
از تنگـنای سینه برآرم به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می‌توانست
از بار این مصیبت سنگـین آسوده‌ام کند

فریدون مشیری

عالمی را دشمنی با من

عالمی را دشمنی با من ز بهر روی توست
لیکن از دشمن نمی ترسم ، که میلم سوی توست

چاره ی دل در فراقت جز جگر خوردن نبود
وین جگر خوردن که می بینم هم از پهلوی توست

سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت
روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی توست

بر نمی دارم ز زانو سر به حق دوستی
تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی توست

گفته ای مشکل برآید کام ازین طالع تو را
مشکلی در طالع من نیست ، مشکل خوی توست

بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست
زان کمان سخت می آید که بر بازوی توست

عالمی در گفت وگوی اوحدی زان رفته اند
کو شب و روز اندر این عالم به گفت و گوی توست

اوحدی مراغه ای

خراب باده و جام شوی

گر همچو من افتادهی این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی

ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی

حافظ

آواز دهل

گویند کسان بهشت با حور خــوش است
من می گویم که آب انگور خــوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کـآواز دهل شنیدن از دور خــوش است

خیام

با همه ی بی سر و سامانی ام

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام


طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام


آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه ی توفانی ام


دلخوش گرمای کسی نیستم

آماده ام تا تو بسوزانی ام


آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام


خوبترین حادثه می دانمت

خوبترین حادثه می دانی ام


حرف بزن ابر مرا باز کن

دیرزمانی است که بارانی ام


حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنه ی یک صحبت طولانی ام

محمد علی بهمنی

تیغ عشق

تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
اندر ره عشق و عاشقی بر نشود

هم یار طلب کنی و هم سر خواهی
آری خواهی ، ولی میسّر نشود

ابوسعید ابوالخیر

روزی که تو بیایی

روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزیکه ما دوباره
برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم

احمد شاملو

من تو را دوست دارم

هزارمین بار می‌گویم
که من تو را دوست دارم
چگونه می‌خواهی چیزی را تفسیر کنم
که به تفسیر در نمی‌آید ؟
چگونه می‌خواهی مساحت اندوهم را اندازه‌گیری کنم ؟
حال آنکه اندوه من
چون کودک
هر روز زیباتر و بزرگ‌تر می شود
بگذار به همه زبانهایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم
که تو را دوست دارم

نزار قبانی

مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم

مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
سامان دل به جرعه فرجام داده ایم

محرم تری ز مردمک دیدگان نبود
زان، با نگاه ، سوی تو پیغام داده ایم

چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار، بوسه بر آن بام داده ایم

دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایم

با یاد نرگس تو چون باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم

وز موج خیز فتنه ، دل بی شکیب را
در ساحل خیال تو ، آرام داده ایم

شفیعی کدکنی

با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم

با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبی بخوریم

در کنار تو بیفتیم چو گیسوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابی بخوریم

بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابی بخوریم

سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تیر شهابی بخوریم

پیش چشم تو بمیرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستان می نابی بخوریم

صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابی بخوریم

هوشنگ ابتهاج

تو را دوست دارم

تو را دوست دارم
نمی خواهم تو را با هیچ خاطره ای از گذشته
و با خاطره قطارهای در گذر قیاس کنم
تو آخرین قطاری که ره می سپارد
شب و روز در رگهای دستانم
تو آخرین قطاری
من آخرین ایستگاه تو.

تو را دوست دارم
نمی خواهم تو را با آب یا باد
با تقویم میلادی یا هجری
با آمد و شد موج دریا
با لحظه کسوف وخسوف قیاس کنم

بگذار فال بینان
یا خطوط قهوه در ته فنجان
هر چه می خواهند بگویند
چشمان تو تنها پیشگویی است
برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان

نزار قبانی

گمشدن در آفاق

از تمامی رودهائی که به چشم دیده ام
رودخانه تویی
از سراسر جاده هایی که عبور کرده ام
جاده تویی
چرا که هیچ رودخانه ای از دور غرقم نکرد
چرا که هیچ جاده ندیده ام
نرفته در آفاقش گم شوم

شمس لنگرودی

زیبا

زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا

زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد

زیبا
آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است


ادامه مطلب ...

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس


گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس


آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس


من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس


سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس


بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس


همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس


حافظ

شوق پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی


آوای تو می آردم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی


امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی


وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان

خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی


دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی


ای عشق تو را دارم و دارای جهانم

همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی


فریدون مشیری

کدامین ابلیس تو را

کدامین ابلیس تو را
اینچنین
به گفتن نه وسوسه می کند ؟
یا اگر خود فرشته ییست
از دام کدام اهرمنت
بدین گونه هشدار می دهد ؟
تردیدی است این ؟
یا خود گام صدای بازپسین قدم هاست
که غربت را به جانب زادگاه آشنائی
فرود می آئی ؟

احمد شاملو