دلبرا عشق تو نه کار منست

دلبرا عشق تو نه کار منست
وین که دارم نه اختیار منست

آب چشم من آرزوی تو بود
آرزوی تو درکنار منست

آنچه ازلطف و نیکویی درتست
همه آشوب روزگار منست

تا غمت در درون سینه ماست
مرگ بیرون در انتظار منست

عشق تا چنگ در دل من زد
مطربش نالهای زار منست

شب زافغان من نمی خسبد
هر کرا خانه در جوار منست

خار تو در ره منست چو گل
پای من در ره تو خار منست

دوش سلطان حسنت از سر کبر
با خیالت که یار غار منست

سخنی در هلاک من می گفت
غم عشق تو گفت کار منست

سیف فرغانی ازسر تسلیم
با غم تو که غمگسار منست

گفت گرد من از میان برگیر
که هوا تیره از غبار منست

سیف فرغانی

عشق تو دردست و درمانش تویی

عشق تو دردست و درمانش تویی
هست عاشق صورت و جانش تویی

آنچه در درمان نیابد دردمند
هست در دردی که درمانش تویی

سالک راه تو زاول واصلست
کین ره از سر تا بپایانش تویی

عاشقت کی گنجد اندر پیرهن
چون ز دامن تا گریبانش تویی

ما و تو این هر دو یک معنی بود
کآشکارش ما و پنهانش تویی

عاشق روی ترا در دین عشق
غیر تو کفرست و ایمانش تویی

دل بتو زنده است همچو تن بجان
این خضر را آب حیوانش تویی

خوشه خوشه کشت هستی جو بجو
زرع بی آبست و بارانش تویی

این غزل شطح است و قوالش منم
وین سخن حق است و برهانش تویی

منطق الطیر سخنهای مرا
کس نمی داند سلیمانش تویی

سیف فرغانی از آن بر نقد شعر
سکه زین سان زد که سلطانش تویی

سیف فرغانی

دل چون بجان نظر فگند جای عشق تست

دل چون بجان نظر فگند جای عشق تست
دل جان شود درو چو تمنای عشق تست

سیمرغ وار خود نتوان یافتن نشان
زآن دل که آشیانه عنقای عشق تست

جانم فدای تو که دل مرده رهی
از زنده کردگان مسیحای عشق تست

ای نور دیده درتن مشکات شکل ما
مصباح روح زنده باحیای عشق تست

چون جان بزندگی ابد شادمان بود
آن دل که درحمایت غمهای عشق تست

فرهاد وار در پس هر سنگ بی دلیست
بیگانه خسروست که شیدای عشق تست

من خام کیستم که پزم دیگ این هوس
هرجا سریست مطبخ سودای عشق تست

گردن کش خرد که هوا را نداد دست
سرمست و پای کوب زصهبای عشق تست

افراز و شیب کون و مکان زیر پای کرد
دل منزلی ندید که بالای عشق تست

ما خامشیم و مهر ادب بر زبان چو سیف
این جمله گفت و گو بتقاضای عشق تست

موج غم تو از صدف دل برون فگند
این نظم را که گوهر دریای عشق تست

سیف فرغانی

ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را

ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را

کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او
گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را

عشق دعوی می کنی ، بار بلا بر دوش نه
نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را

یا چو زن در خانه بنشین عاشق کار تو نیست
عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را

عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق
برگرفتند از ره خدمت غبار خویش را

روز اول چون بدولت خانه عشق آمدند
زآستان بیرون نهادند اختیار خویش را

بارگیر نفس شان در هر قدم جانی بداد
تا بدین منزل رسانیدند بار خویش را

دیگران از ترک جان در راه جانان قاصرند
زین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش را

وندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کن
پای بگشا باشه عنقا شکار خویش را

چون صدف گر در میان دارد در مهرش دلت
زآب چشم چون گهر پر کن کنار خویش را

ای توانگر سوی درویشان نظر کن ساعتی
تا بخدمت عرضه دارند افتخار خویش را

هر زمان در حلقه زنجیر زلفت می کشند
یک جهان عاشق دل دیوانه سار خویش را

سیف فرغانی ز هجرانت بکام دشمنست
چند دشمنکام داری دوستدار خویش را

سیف فرغانی

ترا من دوست دارم تا جهان هست


ترا من دوست دارم تا جهان هست
همه نام تو گویم تا زبان هست

اثر گر باز گیرد عشقت از خلق
سراسر نیست گردد در جهان هست

ترا خاطر سوی مانی و ما را
سوی تو میل خاطر همچنان هست

بکوشش وصل تو دریافت نتوان
ولیکن من بکوشم تا توان هست

بود بر آتش دل دیگ سودا
مرا تا گوشتی بر استخوان هست

چو من زنجیر زلفین تو دیدم
اگر دیوانه گردم جای آن هست

بآب دیده شستم رو ، هنوزم
ز خاک کوی تو بر رخ نشان هست

شوم گردن فراز ار بر تن من
سری شایسته آن آستان هست

دلم بی انده تو نیست ، دیر است
که سیمرغی درین زاغ آشیان هست

غمت با سیف فرغانی شبی گفت
مرا خود با تو چیزی در میان هست

کجا باشد نصیب از وصل جانان
هرآنکس را که دل دربند جان هست

زبان از ذکر غیر او فرو شوی
گرت آب سخن زین سان روان هست

سیف فرغانی

دل کنون زنده بجان نیست که جانان اینجاست

دل کنون زنده بجان نیست که جانان اینجاست
وآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاست

نام شکر چه بری قند لب او حاضر
ذکر شیرین چکنی خسرو خوبان اینجاست

طوطی تنگ دلم لیک ز شکر پس ازین
بار منت نکشم کآن شکرستان اینجاست

پیش ازین گر چه بسی نعره زدم چون بلبل
گریه چون ابر کنم کآن گل خندان اینجاست

مجلسی پر ز عزیزان زلیخا مهرند
دست دل خسته که آن یوسف کنعان اینجاست

نیکوان نور ندارند چو استاره بروز
کامشب از طالع سعد آن مه تابان اینجاست

امشب ای صبح تو در دامن شب پنهان باش
کآفتابی که برآید ز گریبان اینجاست

شست دل در طلب ماهی اومید انداخت
جان خضروار که آن چشمه حیوان اینجاست

هرکرا درد دلی بود و نمی گفت بکس
گو بجو مرهم آن درد که درمان اینجاست

از مجاری شکر پیش جگر سوختگان
نمک افشانده که چندین دل بریان اینجاست

عشق در دل غم و انده نبود دور از تو
جور لشکر بکش ای خواجه کی سلطان اینجاست

زین غزل جمله بیک قول شدند اهل سماع
همه گوینده چو بلبل که گلستان اینجاست

سیف فرغانی تو نیز بگو چون دگران
خانه امشب چو بهشتست که رضوان اینجاست

سیف فرغانی

سوخت عشق تو من شیفته شیدارا

سوخت عشق تو من شیفته شیدارا

مست برخاسته ای باز نشان غوغا را


کرد در ماتم جان دیده تر وجامه کبود

خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا


قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه

دور باشی است عجب قربت او ادنی را


چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟

چون زخورشید کسی منع کند حربا را؟


لب شیرین ترا زحمت دندان رهی

ناگزیر است چو ابرام مگس حلوا را


شد محقق که بسان الف نسخ قدیست

پست با قامت تو سرو سهی بالا را


باغ را تحفه زخاک قدم خویش فرست

تا صبا سرمه کشد نرگس نابینا را


توز عشق تو اگر نامیه را روح دهی

بزبان آورد او سوسن ناگویا را


در دل بنده چو سودای کسی رخت نهد

بشکند عشق تو هنگامه آن سودا را


عشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زرد

تابخون آل کند چشم من آن تمغا را


رسن زلف تو در گردن جانم افتاد

عاقبت مار کشد مردم مار افسا را


گفتم ای چشم باشکم مددی کن سوی دل

رو بپنهان بکش آن آتش ناپیدا را


موج برخاسته را جوش فرو بنشاند

ابر کز قطره خود آب زند دریا را


روز وصل توکه احیای من کشته کند؟

ای تو جان داده بلب مرده بویحیی را


رستخیزی بشود گر تو برای دل من

وقت تعیین کنی آن طامة الکبری را


سیف فرغانی

چنان عشقش پریشان کرد ما را

چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را

سپاه صبر ما بشکست چون او
بغمزه تیر باران کرد ما را

حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را

چو بربط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را

لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را

بشمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را

غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را

کنون انفاس ما آب حیاتست
که از غمهای خود نان کرد ما را

بسان ذره بی تاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را

مرا هرگز نبینی تا نمیری
بگفت و کار آسان کرد ما را

چو بر درد فراقش صبر کردیم
بوصل خویش درمان کرد ما را

بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را

نسیم حضرت لطفش صباوار
بیکدم چون گلستان کرد ما را

چو نفس خویش را گردن شکستیم
سر خود در گریبان کرد ما را

کنون او ما و ما اوییم در عشق
دگر زین بیش چه توان کرد ما را

سیف فرغانی

ما غریبیم وشهر ازآن شماست

ما غریبیم وشهر ازآن شماست
با چنین رو جهان جهان شماست

پادشاهان چو بنده می گویند
ما رعیت ولایت آن شماست

عهد خسرو ندید از شیرین
شر و شوری که در زمان شماست

باچنین چشم مست عاشق کش
هرکه میرد از کشتگان شماست

گر براتی بجان کنند وبسر
بدهم چون برو نشان شماست

جان عاشق نشانه آن تیر
که زابروی چون کمان شماست

زردی روی زعفرانی من
از رخ همچو ارغوان شماست

ابر گوهرفشان دو چشم منست
پسته پرشکر دهان شماست

آب حیوان یک جهان عاشق
در دو لعل شکرفشان شماست

کم زاصحاب کهف نیست بقدر
هرکه چون سگ برآستان شماست

غم جانرا بخود نمی گیرد
دل که چون لامکان مکان شماست

سیف فرغانی ارچه چیزی نیست
بلبلی بهر گلستان شماست

سخن خود نمی تواند گفت
که دهانش پر از زبان شماست

سیف فرغانی

عاشق روی توام از من مپوش آن روی را

عاشق روی توام از من مپوش آن روی را

پرده بردار از رخ و بررو میفگن موی را


تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب

هرکه یک شب همچو من در خواب دید آن روی را


گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی

من چو در میدان عشق تو فگندم گوی را


همتی دارم که گر دستم رسد هر ساعتی

طوق زر در گردن اندازم سگ آن کوی را


عشق سری بود پنهان رنگ رو پیداش کرد

مشک اگر پنهان بود پنهان ندارد بوی را


من زمشتاقان آن رویم ازیرا خوش بود

با رخ نیکوی گل مر بلبل خوش گوی را


تیر باران غمش را پیش وا رفتم بصبر

جز سپر نکند تحمل تیغ رو باروی را


دل همی جوید نگارم تا ستاند جان زمن

دل بترک جان بجوی آن دلبر دلجوی را


سبزه مژگان بماند بر کنار جوی چشم

کآب هردم جو شود آن چشم همچون جوی را


سیف فرغانی برو تصدیق سعدی کن که گفت

من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را


بنده گر نیکست و گر بد در سخن نیکت ستود

نزد نیکویان جزا بد نیست نیکو گوی را


سیف فرغانی

رفتی و نام تو ز زبانم نمی‌رود

رفتی و نام تو ز زبانم نمی‌رود
و اندیشه‌ی تو از دل و جانم نمی‌رود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمی‌رود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمی‌رود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمی‌رود
خونی روانه کرده‌ام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمی‌رود
چندان چو سگ به کوی تو در خفته‌ام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمی‌رود
ذکر لب تو کرده‌ام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمی‌رود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمی‌رود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمی‌رود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمی‌رود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمی‌رود

سیف فرغانی

دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم ؟

دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم ؟
دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم ؟

من زنده به عشق توام ای دوست ولیک
از آرزوی روی تو مردم ، چه کنم ؟

سیف فرغانی

جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری

جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری
دردم همی فزایی و درمان همی‌بری

روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان
دشوار می‌نمایی و آسان همی بری

اندر حریم سینهٔ مردم به قصد دل
دزدیده می‌درآیی و پنهان همی بری

گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی
گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری

چون آب و آتشند در و لعل در سخن
تو آب هر دو ز آن لب و دندان همی‌بری

خوبان پیاده‌اند و ازیشان برین بساط
شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری

با چشم و غمزهٔ تو دلم دوش میل داشت
گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری ؟

عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند ؟
دیوانه را بدیدن مستان همی بری

دل جان به تحفه پیش تو می‌برد سیف گفت
خرما به بصره زیره به کرمان همی بری

سیف فرغانی

از عشق دل افروزم ، چون شمع همی سوزم

از عشق دل افروزم ، چون شمع همی سوزم
چون شمع همی سوزم ، از عشق دل افروزم

از گریه و سوز من ، او فارغ و من هر شب
چون شمع ز هجر او ، می‌گریم و می‌سوزم

سیف فرغانی

دلم بربود دوش آن نرگس مست

دلم بربود دوش آن نرگس مست
اگر دستم نگیری رفتم از دست

چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت ، این دیوانه آن مست

نمی‌دانم دهانت هست یا نیست
نمی‌دانم میانت نیست یا هست

تویی آن بی‌دهانی کو سخن گفت
تویی آن بی‌میانی کو کمر بست

بجانم بنده‌ی آزاده‌ای کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست

دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست

گدایی کز سر کوی تو برخاست
به سلطانیش بنشاندند و ننشست

سیف فرغانی

آه درد مرا دوا که کند ؟

آه درد مرا دوا که کند ؟ 
چاره‌ی کارم ای خدا که کند ؟

چون مرا دردمند هجرش کرد 
غیر وصلش مرا دوا که کند ؟

از خدا وصل اوست حاجت من 
حاجت من جز او روا که کند ؟

من به دست آورم وصالش لیک 
ملک عالم به من رها که کند ؟

دادن دل بدو صواب نبود 
در جهان جز من به این خطا که کند ؟

لایق است او به هر وفا که کنم 
راضیم من به هر جفا که کند ؟

دی مرا دید ، داد دشنامی 
این چنین لطف دوست با که کند ؟

ای توانگر به حسن غیر از تو 
جود با همچو من گدا که کند ؟

وصل تو دولتی‌ست ، تا که برد ؟ 
ذکر تو طاعتی‌ست ، تا که کند ؟

جان به مرگ ار زتن جدا گردد 
مهرت از جان به من جدا که کند ؟

سیف فرغانی از سر این کوی 
چون تو رفتی حدیث ما که کند ؟

سیف فرغانی